
" کیمیاگر"

یک مغازه دار پسرش را برای فراگیری راز شادمانی نزد خردمندترین مرد دنیا فرستاد جوانک چهل روز میان صحرا سرگردان بود و سرانجام به یک قلعه ی زیبا در بالاترین نقطه ی کوتاه رسید و اینجا جایی بود که مرد فرزانه زندگی می کرد قهرمان داستان ما همانطور که در جستجوی مرد مقدس بود، وارد اتاق اصلی قلعه شد....

مرد فرزانه با دقت به توضیحاتی که پسر درباره ی دلیل آمدنش میداد گوش کرد اما گفت وقت کافی برای توضیح راز شادمانی ندارد او به پسر پیشنهاد داد که دور قلعه بچرخد و دو ساعت دیگر باز گردد مرد فرزانه دست پسر قاشقی که دو قطره روغن داخلش داشت و گفت:(در همین اثنا از تو می خواهم که این قاشق را با خودت حمل کنی بدون اینکه روغن از آن بچکد)

پسر شروع به بالا رفتن از قلعه کرد و از پله های زیادی پایین آمد و مدام چشمش به قاشق بود دو ساعت بعد او به اتاقی بازگشت که مرد فرزانه در آنجا بود مرد فرزانه پرسید: خب ملیله دوزی های پارسی که به دیوار اتاق پذیرایی آویزان بود را دیدی؟ باغی را که پسر باغبان ده سال برای خلقش زحمت کشیده بود را دیدی؟ متوجه طومار های پوستی کتابخانه ام شدی؟

پسر از اینکه چیزی را ندیده بود دستپاچه شده و قاطی کرده بود مرد فرزانه گفت:(حالا برگرد وشگفتی های دنیای من نگاه کن تا زمانی که خانه ی مردی را نشناسی نمی توانی به او اعتماد کنی.) پسر که خاطرش آسوده شد قاشق را برداشت و برگشت شروع به کشف قصر کرد این بار تمام آثار هنری که بر روی سقف دیوار ها و بود را تماشا کرد باغ ها را دید کوهستانی که اطرافش قرار داشت را مشاهده کرد زیبایی گل ها را نظاره کرد و به سلیقه ای که همه چیز را از پیش انتخاب کرده بود دقت کرد

در برگشت نزد مرد فرزانه، همه چیزهایی که دیده بود را به خاطر سپرده بود دید روغن سر جایش نیست مرد فرزانه گفت: خب فقط توصیه ای است که می توانم برایت بکنم این است که

☆♡((راز شادمانی یعنی که تمام شگفتی های دنیا را ببینی و هرگز فراموش نکنی که داخل قاشق قطره ی روغن داری))♡☆
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به پستام نظر بدین