
قسمت دوازدهم فصل سوم....
ورق دیگری از روز رد شد و ورقی دیگر فرا رسید. کاملا آماده برای رفتن به آن مهمانی بود. پیامکی بر روی تلفنش ارسال شد. آن را با چشمان خود خواند و در نهایت از رسیدن ماشینی که برای او رزرو شده بود مطلع شد. کیف دستی و کادویی که خریده بود را برداشت و از ساختمان خارج شد. اما عجیب آن بود که ماشین هنوز نرسیده بود. با دو فرد ناشناس و عجیب در سمت دیگر خیابان مواجه شد که هردو کت و شلوار برتن در زیر نور تیربرق ایستاده درحال تماشای او بودند. نگاهی به شماره ای که پیامک را ارسال کرده بود انداخت؛ از یک شماره ناشناس بود. همان جا ایستاده بود درحالی که سعی در حفظ خونسردی خود داشت. قطعا آنان به دنبال او آمده بودند، اما از طرف چه کسی؟!. نمی خواست فرار کند تا آنها را به دنبال خود بیاندازد. مبارزه با چنین افراد هیکلی ای نیز می توانست ریسکی باشد. باید هرچه سریع راهی انتخاب می کرد؛ فرار یا استقامت؟ کدام یک بهتر بودند؟ این بار انتخاب راحتی نداشت.
از شانس خوبش امشب خدا همراه او بود، ماشینی که رزرو کرده بود رسیده بود. فوری سوار ماشین شد و به راننده دستور حرکت داد. به محض راه افتادن ماشین از پنجره به آن دو مرد نگاه می کرد که درحال تماشای او بودند. فقط امیدوار بود که به دنبالش نیایند. امشب شبی مناسب برای توی دردسر افتادن نبود. پس از گذشت چند دقیقه ماشین در لب ساحل توقف کرد. از همان جا نورپردازی و صدای آهنگ دیجی را می شنید و شاهد جمعیتی کمتر از آن پارتی ای که رفته بود شد. دستی به موهای خود کشید و وارد جشن شد. ابتدا به تماشای خوش گذراندن بقیه ایستاد؛ اما با صدایی مملو از خوشحالی و شور ایوان که به سمت او می آمد حواسش از آنان پرت شد. با لبخندی کوتاه به سمت او رفت. _سلام. ایوان بخاطر صدای بلند آهنگ برای به گوش رسیدن صدایش شروع به بلند حرف زدن کرد. _سلام، خوش اومدی، منتظرت بودم.
_ممنون، جشن خوبیه. _چی؟. با پی بردن به متوجه نشدن او دوباره حرف خود را تکرار کرد. _گفتم ممنون جشن خوبیه. _آها فهمیدم، بیا بریم یکم خوش بگذرون، نبینم یک جا ایستادی. _بزار اول کادو ات بهت بدم. جعبه کوچکی را از درون کیف دستی خود خارج کرد و دو دستی به سمت او گرفت. ایوان با دیدن آن لبخندش بزرگ تر شد و با کمال میل پذیرای هدیه او شد. دوباره نگاهی به هدیه سپس نگاهی به دختر انداخت. آرام روبان آن را باز کرد و در جعبه را برداشت. با ست دستبند مواجه شد. این در ظاهر کم ارزش ترین هدیه ای بود که می گرفت اما برای او ارزشی بیشتر از یک دستبند ساده و ارزان قیمت داشت. همچنان به دستبند خیره شده بود و چیزی نمی گفت. با دیدن حالت چهره او به شک افتاد که او را پسندیده باشد.
با لحنی ملایم پرسید. _چی شد؟ ازش خوشت نیومده؟ خب حق داری اخه چنین هدیه کم ارزشی رو... به خود آمد و مجالی برای کامل کردن حرفش نداد و به وسط حرف او پرید. _نه اتفاقا هدیه خیلی خوبیه، آخه اینو یک دوست خوب بهم داده، برای من ارزشش بالاتر از اون هدیه های گرون و تکراری ایه که می گیرم. از این حرف احساس شرم درونی اش جای خود را به غرور و افتخار داد. _خوشحالم که چنین نظری راجبش داری. برای لحضه ای با خود فکر کرد فردی امن را پیدا کرده است تا بتواند با او رابطه ای عمیق بر خلاف آدم های اطرافش داشته باشد. کسی که بلکه پس از پدرش پناهگاه او در برابر کل دنیا باشد. ایوان برای نشان دادن ارزش هدیه او یکی از آنان را به دست او بست و دست خود را منتظر گرفتن دستبندش جلو گرفت.
بدون نگاه کردن به او مشغول بستن دستبند او شد. در همان حالت می توانست نگاه های او را بر روی خود حس کند. پس از بستن دستبند سرش را بالا گرفت. به محض بالا گرفتن سرش با چشمان او در مقابل خود مواجه شد. با خجالت نگاهش را از او گرفت. ایوان بدون گفتن حرفی دست او را گرفت و با خود به وسط جمعیت کشاند و وادار به رقص کرد. جشن با سرعت در جریان بود. پس از فوت کردن کیک و باز کردن هدایا همراه با او دوتایی از جمعیت جدا شدند و بر لب ساحل نشستند و به تماشای دریا پرداختند. تنها چند اینچ فاصله داشتند. درحالی که زانوهای خود را به بغل گرفته بودند، با دریا چشم در چشم شده بودند.
باد خنکی که می وزید و موهای طلایی او را به بازیچه گرفته بود کم از رقص امواج دریا نداشت. ایوان سرش را به سمت او چرخاند و به چشمان او نگاه کرد. درد و غم زیادی را می دید که سالیان سال است در آن چشمانه لانه کرده اند. برای او اعجاب آور بود که چگونه انسانی با درد و غمی دیرینه می تواند بر روی پاهای خود باایستد. با تصور دردهای او به گونه ای احساس ضعف و دلسوزی می کرد که گویا خود او نیز آنان را کشیده است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه مثل خودت✨🌹
وای فدای تو گلم😘😘