
قسمت بیست و یکم...
در صبح روز بعد پس از صبحانه پهلوان پوریا و مش اسماعیل با یکدیگر به سمت پاسگاه به راه افتادند. در میانه راه با هدایت و جعفر برخوردند و آنان را از قضیه با خبر کردند. هردوی آنان بر خلاف مخالفت پهلوان با اصرار فراوان همراه آن دو شدند. به محض ورود با انبوهی از سربازان و افراد مختلف از مجرم گرفته تا خانواده های بی گناهان آنجا مواجه شدند. پهلوان پوریا پیش قدم صحبت با رئیس آنجا شد. _سلام جناب عذر می خوام ولی خبردار شدم که پسرم رو آوردید اینجا، می تونم ببینمش؟ به نظر سوءتفاهمی رخ داده و اون رو دستگیر کردید.
_چه کسی بوده؟. _اسمش حیدره، اون واقعا پسر خوبیه، زنش توی خانه منتظرشه می تونم بهتون اطمینان بدم که اون هیچ اشتباهی مرتکب نشده. _ببین جناب فقط من به وظایفم عمل می کنم، به من گزارش دادند که اون رو حین انجام کاری که جرم بوده دیده اند. _باور کنید بهتون اشتباه گزارش داده اند؛ چه کسی بهتون اطلاع داده؟. قبل اینکه جواب خود را بگیرد دستی که بر روی شانه اش نشست و صدایی ناآشنا به گوشش خورد. _به به پهلوان، چه خبره که شمارو اینجا می بینم؟ نکنه پسرتون جرمی کرده که بخاطرش به اینجا اومدید؟.
رویش برگرداند با چهره محمد بنگی رو به روی شد که نیشخندی طعن آمیز بر چهره زده بود. دست او را ابتدا بر روی شانه خود برداشت و سپس جواب او را داد. _پسر من کار اشتباهی نکرده که بخواد بخاطرش مورد قضاوت قرار بگیره، اون آزارش به آدمای بی گناه نمیرسه، خودت چرا اینجایی؟ حتما دوباره گزارشت رو داده اند نه؟. _اتفاقا برعکس، فقط دارم به وظایفم به عنوان یک شهروند عمل می کنم و الان نیز بخاطر رسیدگی به پرونده حیدرم تا توسط دادگاه بهش رسیدگی بشه، چنین فرد آب زیرکاه و بدی باید قطعا سزای م.و.ا.د م.خ.د.ر فروختن رو ببینه. از شدت خشم با او دست به یقه شد و د.ع.و.ا فراگرفت. _چطور می توانی چنین راجب پسر پاک من حرف بزنی و چنین کاری بکنی؟ اجازه نمیدم که پسر بی گناه من رو بندازی توی زندان.
ماموران و جعفر و هدایت هرکدام یک نفر را گرفتند و در تلاش بودند تا آنها را از یکدیگر جدا کنند اما زور پهلوان چنان زیاد بود که کسی نمی توانست حتی او را تکانی دهد. همان گونه با چشمانی مملو از خشم به محمد نگاه می کرد. _این چیزی که داره برای حیدر پیش میاد بخاطر کارهای خودشه، نباید از اولش با من در می افتاد. جعفر نگران روی به پهلوان گفت: _پهلوان خواهشاً اونو ول کنید، اینجا جاش نیست برای خودتونم بد میشه اگر درگیر بشید، بیایید فقط روی پیدا کردن راه حلی برای آزادی مش حیدر تمرکز کنیم. پس از این حرف نگاهی به او کرد و نفس عمیقی سر داد. پس از آرام شدن یقه های محمد را رها کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)