
قسمت بیست و ششم...
در نهایت تسلیم آن وزنه از احساسی که بر روی چشمانش سنگینی می کردند شد. هنگامی که چشمان خود را باز کرد در ابتدا کاملا گیج بود و فقط به اطراف خود نگاه می کرد. خود را بر روی تختی، درون اتاقی ناشناس و نسبتا تاریک دید. بدن خسته و دردمند خود را به سختی نشاند و چشمش به ساعت دیجیتالی بر روی میزی که متقابل تخت بود افتاد. ساعت ۶ صبح را نشان می داد. به محض کنار زدن ملحفه با لباسی متفاوت بر تن خود مواجه شد. با دیدن سر و وضع خود چشمانش گشاد شد. هیچ به یاد نمی آورد که دیشب چه اتفاقی برای او افتاده بود. تنها چیزی که به یاد می آورد نوشیدن آن لیوان از و.د.ک.ا و گیج شدن اش بود. کلافه و عصبی دستی به صورت خود کشید و از تخت خارج شد. به سمت در اتاق رفت و ابتدا به آرامی گوشش را بر روی در قرار داد تا از وجود امنیت در بیرون مطلع شود. هنگامی که صدایی به گوشش نخورد در را به آرامی باز کرد و خارج شد. به سمت سالن که رفت با کیل درحالی که شلواری برتن داشت و مشغول حاضر کردن صبحانه بود مواجه شد.
عصبی به سمت او به حرکت افتاد و او را به سمت خود برگرداند. از خشم حتی خود را نمی شناخت. با صدایی بلند به او توپید. _چیکار با من کردی؟ چی توی اون و.د.ک.ا ریخته بودی؟. کیل درحالی که با چهره ای ریلکس و بی خیال به او نگاه می کرد جواب داد. _من چیزی به خورد تو ندادم. _اوه واقعا!؟ پس این لباس چی میگه؟. _تو خودت اونو پوشیدی، چون گفتی توی لباس هات راحت نیستی منم بهت قرضش دادم. _برای من ادای آدم های خوب رو در نیار. کیل بدون دادن واکنشی به حرف او دوباره مشغول آشپزی شد. _اگر می خواهی باور کن، اگرم می خواهی نکن، خودت صاحب اختیار مغزتی، من حقیقتی که بود رو گفتم و علتی در پنهان کردن چیزی نمی بینم وقتی که گفتن حقیقت به نفع خودم باشه. با خشم آهی سر داد و گفت: _حالا لباسای خودم کجان؟. کیل از گوشه چشم به او نگاه کرد و جواب داد. _توی اتاق روی میز، اگر به جای این همه خشم نگاهی می کردی همون اول می دیدیش.
چشمانش چرخاند و گفت: _حالا دیگه واسه من نمی خواد آدم عاقله بشی. به اتاق برگشت و زود از آن تی_شرتی که تن اش بود خود را خلاص کرد. پس از پوشیدن لباس های خود نفسی عمیق سر داد و کیف دستی اش را که همان جا بر روی میز قرار داده بود برداشت و پس از چک کردن آن و راحت شدن خیالش از وجود تمامی وسایلش به سالن برگشت. _من دیگه میرم، اما هنوز باورم به اینه که قصد داشتی کاری انجام بدی و فکرشم نکن که بخاطر این کاری که کردی به راحتی ببخشمت. بدون آنکه منتظر شنیدن حرف او باشد با سرعت خود را از آنجا خارج کرد. پس از سوار شدن به سمت خانه رانندگی کرد.در طول رانندگی مدام با فشار آوردن به مغز خود سعی در به یاد آوردن شب قبل و آنچه که گذشته بود داشت؛ اما مغزش او را یاری نمی کرد.
هنگامی که به خانه رسید بدون داشتن اشتهایی به میل کردن صبحانه خود را به زیر دوش رساند و درحالی که زیر آن ایستاده بود سعی در تمرکز دوباره داشت. اما چیز دیگری نصیب اش شد. آن نیز هنگامی که با حوله جلوی آینه ایستاده بود و خود را تماشا می کرد. متوجه یک ک.ب.و.د.ی ای در قسمتی از گردن خود شد. با دیدن آن وحشت زده شده بود. این دلیلی بر اثبات آن بود که شب قبل چیزی میان آن دو پیش آمده بود، علاوه بر آن احساس خستگی و کوفتگی ای که هنگام بیدار شدن به او دست داده بود همین را می گفت. هنگامی که به آن فکر می کرد، احساس می کرد به سختی اکسیژن به ریه هایش می رسد. حتی نمی خواست آنچه که پیش آمده بود را تصور کند. خود را به اتاق رساند تا لباس برتن کند. با شاخه گل رزی بر روی تخت مواجه شد. نزدیک تر که شد برگه ای را در کنار آن یافت. برگه را برداشت و پس از گشودن آن مشغول خواندن متن ذکر شده شد. 《شب هنگام به سمت پلی که در نزدیکی پارک جنگلی قرار دارد بیا رز کوچک من، منتظرت خواهم بود.》.
این متن چه می خواست به او بگوید؟ یک دیدار بود؟ یا یک کار مهم؟ قرار بود به سوالی که پرسیده بود برسد یا چیزی دیگر؟. با متن ذهنش درگیر یافتن علت بود اما به هیچ نتیجه ای نمی رسید. پارک جنگلی در بیرون از شهر قرار داشت و او مجبور بود به تنهایی ریسکی بزرگ با رفتن به آنجا کند. درست بود که قرار بود تنها برود اما خود را برای هرچیزی می خواست آماده کند. به سمت کشوی کمد رفت و اسپری ای فلفلی به همراه خ.ن.ج.ری جیبی کوچک برداشت. هردوی آنان را هنگامی که با بروس بود برای دفاع از خود هدیه گرفته بود. آن زمان این ها را هدیه هایی عجیب از سوی او می دید اما اکنون به میزان کاربردی بودن آنان پی برده بود. او هرکسی که می خواست باشد نباید سرسری و بی گدار به رودخانه خواسته های او می زد. مقداری آنان را درون دستان خود فشرد و بر روی میز قرار داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)