
سلام دوستان گلم امیدوارم از این فصل داستان فانتزی هم لذت کافی رو ببرید این سرفا فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم

فصل هفتم: دنیای تاریک و حقیقتهای وحشتناک آرش هنوز با سرعت در کنار آرکاس پرواز میکرد. خون از زخمهایش به آرامی میچکید، و چشم چپش هنوز دردی غیرقابل تحمل داشت. اما در دل شب، سایهای تاریک و غمانگیز از زمین ظاهر شد. یک یوزپلنگ ماده، با خشم و عصبانیت، در آسمان پایین آمد. چشمانش مانند شعلههای آتش در شب درخشان بودند و بدنش همچنان مانند یک شکارچی بیرحم و بیاعصاب میدرخشید. او با خشم به سمت پدر آرش فرود آمد و با صدای بلند و خشمگین فریاد زد: «تو قول دادی که برادر کوچیکترم رو آزاد میکنی اگر کاری رو که به ما گفتی انجام بدیم!» پدر آرش، که لبخندی بدجنسانه بر لب داشت، تفنگ کلت سیاه رنگی را از جیبش بیرون آورد و به آرامی به سمت یوزپلنگ ماده نشانه گرفت. چشمانش پر از غضب و بیرحمی بود. «شماها خیلی احمق هستید که هنوز فکر میکنید میتوانید از دست من فرار کنید!» صدایش، خشک و بیاحساس بود. اما قبل از اینکه او بتواند شلیک کند، آرش، که در حال نگاه کردن به این صحنه بود، به یک حرکت غریزی دست زد. او به سمت یوزپلنگ ماده پرید و با تمام توانش او را از مسیر تیر پدرش هل داد. «نه!» فریاد زد، در حالی که بدنش از درد فریاد میکشید. تیر از دست پدر آرش خطا رفت. گلوله بهجای اینکه به هدف برسد، به فاصلهای دورتر از آنها برخورد کرد. با این حال، یک خراش کوچک روی سمت چپ صورت آرش ایجاد شد. خون از صورتش جاری شد و درد شدیدی به سراغش آمد. پدر و مادرش که از این حرکت ناگهانی و غیرمنتظره عصبانی شده بودند، به سرعت به سمت آرش برگشتند. مادرش چهرهای وحشتناک از خشم پیدا کرد و پدرش، که از این عمل شوکه شده بود، همچنان تفنگش را در دست گرفته بود. «تو دیگه زیادی از حد گذشتی!» پدر آرش با صدای تهدیدآمیز فریاد زد. اما در همین لحظه، یوزپلنگ ماده، که به شدت از این برخورد ناراضی بود، به سرعت و با استفاده از قدرت جادوییاش غیب شد. آرش، که به سختی خود را از دست والدینش نجات داده بود، هنوز در شوک بود. اما ناگهان، یوزپلنگ ماده جلوی چشمش ظاهر شد. او با سرعت به سمت آرش آمد و بدون هیچگونه هشدار قبلی، او را سوار پشت خود کرد. در یک چشم به هم زدن، دوباره هر دو از دید پدر و مادر آرش ناپدید شدند. آرش که هنوز در حال بهدست آوردن نفسهایش بود، از یوزپلنگ ماده که در حال پرواز بود، پرسید: «چرا کمکم کردی؟» یوزپلنگ ماده با سرعت در آسمان حرکت میکرد و در پاسخ، صدای آرام و نرمی از دهانش بیرون آمد: «غریزی بود. نجات دادن یک موجود آسیبدیده برای من، همانطور که برای توست، طبیعی است.» آرش در حالی که هنوز به این اتفاقات عجیب فکر میکرد، ناگهان متوجه شد که یوزپلنگ ماده ادامه میدهد: «درواقع، من خواهر آن یوزپلنگ شهاب نیستم... بلکه مادرش هستم.» آرش بهطور شگفتزدهای به او نگاه کرد. «من باید پسرم رو نجات بدم، و تو تنها کسی هستی که میتواند در این مسیر کمک کند.» آرش، که از عمق دلش به این موجود عجیب اعتماد کرده بود، به آرامی گفت: «قول میدم که او را نجات بدم. اگر به قیمت جونم باشه، حاضرم برایش جان بدهم.»

اما در همین حال، پدر و مادر آرش که از دست او به شدت عصبانی شده بودند، در درختی در فاصله دور ایستاده بودند. پدرش، با صدای خشنی که از صدای تنش بلند شده بود، گفت: «شاید نتونیم پیدات کنیم، ولی مطمئن باش که میتونیم نابودت کنیم.» پدرش با قدرت، دستش را به سمت درختی با نام "درخت اهورا مزدا" برد. درختی که در کنار جنگلها ایستاده بود، مانند یک نماد از چهار فصل طبیعت. درختی با رنگهای مختلف: سبز برای بهار، زرد برای تابستان، قرمز برای پاییز و آبی برای زمستان. این درخت که در دل شب، همچنان نور خاصی از خودش ساطع میکرد، حالا در خطر بود. پدر آرش به سرعت به آن حمله کرد و آن را از ریشه از زمین بیرون کشید. درخت بهطور ناگهانی شروع به از بین رفتن کرد. دود سیاهی از درخت بیرون آمد و در آسمان پخش شد. تاریکی همهچیز را در بر گرفت و وحشتی بزرگ در دل جنگل پراکنده شد. دود سیاه به سرعت به سمت آرش حرکت کرد و به آرامی بازوی چپ او را آلوده کرد. آرش، که از شدت سوزش و درد نمیتوانست حرکت کند، شروع به فریاد زدن کرد. خون از بازویش جاری شد و سوزش وحشتناکی در تمام بدنش پخش شد.

خوب بزن بعدی

خوب بزن بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)