
قسمت بیست و چهارم...
کمی بودن در جمع برای خود او نیز بهتر بود و حداقل کمی از فکر کردن به آن ناشناس دور نگه می داشت. شب هنگام پس از شام زود آماده شد و به دنبال استیسی برای سوار کردنش رفت. درحالی که درون ماشین جلوی ساختمان نشسته بود با او تماس گرفت. کمی معطل ماند اما پس از آن صدای او در پشت تلفن پیچید. _سلام خوشگلم من دارم آماده میشم تو بیا تا برسم پائین. _سلام من جلو ساختمانم، فقط لطفا یکم عجله کن می دونم که چقدر قراره به خودت برسی. _باشه فقط مونده آرایش کنم و لباس عوض کنم. با چهره ای پوکر پرسید. _مگه آماده شدن کاری جز اینم داره؟. _بله ح.م.ا.م رفتن. _آه نگو که قراره ح.م.و.م کنی. با خنده گفت:_نه نترس تازه تموم کردم، خودتو یکم مشغول کن تا بیام. _اوکی. تلفن رو قطع کرد و درون کیفش برگرداند. سرش را به صندلی ماشین تکیه کرد و چشمان خود را بست تا لحضه ای ریلکس کند؛ اما افکارش او را رها نمی کردند. هنوز بخاطر م.ر.گ بروس از درون آشفته بود. خود را عامل آنچه که بر سر بروس آمده بود می دید. غمی که پس از نبود او مانند غباری بر روی قلب شیشه ای اش نشسته بود، مانند گدازه ای جانش را به آتش گرفته بود. اما مشکل فقط این نبود، اکنون با بیگانه ای سر و کار پیدا کرده بود که حتی او را نمی شناخت و نمی دانست از چه کسی طلب کمک کند. همان گونه که با چشمان بسته در حال و هوای درونی خود بود صدای بسته شدن در را شنید. ابتدا گمان کرد که استیسی باشد و با هوای دل خود گفت: _چه عجب این دفعه زود اومدی خانوم خانوما. وقتی صدایی نشنید چشمان خود را باز کرد و نگاهی به صندلی کناری خود انداخت. بخاطر فردی که دیده بود وحشت کل چهره اش را فرا گرفت. با ترس خود را گوشه ای به سمت در کشاند. او همان مردی بود که ماسک موتورسواری و سوئیشرت سیاه برتن کرده بود. تنها چیزی که از او قابل مشاهده بود، چشمان سیاه تر از شبش بود که با آنان به او چشم دوخته بود.
مرد درحالی که خ.ن.ج.ر.ی جیبی در دست خود می چرخاند و سرش را به دست دیگرش که تکیه به صندلی بود تکیه داده بود؛ با آوردن انگشت اشاره اش مماس بر لب خود به نشانه سکوت، او را به دیداری آرام دعوت کرد. او که وحشت زده شده بود و فقط دلش رهایی را درخواست می کرد، با ترس به آرامی درحالی که به آن چشمان خیره شده بود دست خود را به سمت دستگیره در برد تا آن را باز کند. مرد که گویا ماهر تر و باهوش تر از آن بود که متوجه نشده باشد با حرکتی سریع بازوهای او را گرفت و او را به صندلی تکیه داد، سپس با کمربند او را بست. از شدت ترس مانند خرگوشی که در چنگال گرگ افتاده باشد نفس نفس می زد و چشمانش برای آزادی و زندگی و رهایی التماس می کردند. درحالی که فاصله میان آن دو فقط یک اینچ بود مرد دست خود را به سمت صورت او دراز کرد. با تکان دادن سرش در تلاش برای مقابله با او از عدم ل.م.سش بود. اما مرد که گویا دلش از سنگ بود و فقط کاری که اراده می کرد انجام می داد چ.ا.ن.ه او را گرفت و صورتش را به سمت خود گرفت.
با آن سیاهی ها اینچ به اینچ صورت او را طی می کرد. به آرامی چ.ا.ن.ه او را رها کرد و دستی به موهای قهوه ای روشن او کشید که به صورت دم اسبی آنان را بسته بود. این سکوت خفقان آور را توسط خود با اولین سوالش شکست. _تو کی هستی و چی از من می خواهی؟. مرد به نشانه سکوت انگشت اشاره اش را بر روی ل.ب او قرار داد. رفتار عجیبش او را گیج کرده بود. بدون آنکه بخواهد به او آسیبی وارد کند، فقط مانند کسی که شیفته باشد، به او نگاه و موهای او را ل.م.س می کرد. _تو به زودی به هرچیزی که سوالش درون ذهنته خواهی رسید، اما فقط منو عصبی نکن تا مابقی رو مثل د.و.س.ت پ.س.ر سابقت از دست ندی، باشه رز کوچک من؟. درحالی که به چشمان او خیره شده بود ابرویش را کمی پس از آخرین حرفش بالا داد و فاصله ای ایجاد کرد و بر روی صندلی کناری تکیه کرد. در پاسخ برای اطاعت حرف او سرش را تکان داد. مرد در پشت ماسک پوزخندی زد و اضافه کرد. _تو دختر خوبی هستی، پس فقط مثل یک دختر خوب چیزی به پلیس ها نگو؛ چون مطمئنا دوست نخواهی داشت خشم من رو ببینی، فهمیدی؟.
دوباره سرش را برای اطاعت از حرف او تکان داد و《بله》ای گفت. مرد دست راستش را پشت سرش برد که چیزی خارج کند. از ترس آنکه ا.س.ل.ح.ه ای باشد دستانش را به نشانه ترس کمی بالا گرفت و رویش را برگرداند. پس از بلند شدن صدای در سرش را با تعجب برگرداند و مرد را درحالی که در پیاده رو درحال فاصله گرفتن از ماشین و رفتن بود دید. اتفاقی نگاهش به شاخه گل رز سرخی بر روی صندلی کناری افتاد. گل را به آرامی برداشت و به او نگاه کرد. این همان چیزی بود که او از پشت سر خود خارج کرده بود. سنگینی لحضه ای که درون آن قرار گرفته بود و حرف های آن مرد ناشناس او را درون اقیانوسی از سردرگمی انداخته بود. تنها چیزی که پی برده بود آن بود که تا هنگامی که او به پلیس گزارشی از او ندهد، با او و اطرافیانش کاری نخواهد داشت؛ اما امکان این نیز وجود داشت که بارها و بارها او را ببیند.
اسلاید اضافه اومد شرمنده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)