
امید وارم از این قسمت هم لذت کافی رو برده باشید

فصل چهارم: سوزش چشم چپ آرش در دل آسمان پرواز میکرد. همهچیز به سرعت میگذشت. هیچ صدای دیگری به جز وزش باد و ضربان قلبش به گوش نمیرسید. آسمان زیرشان مانند دریایی از شب بود، پراز ستارگان درخشان و ماهی که به آرامی در دوردست میلغزید. آرکاس بدن عظیم و آبیاش را با اطمینان به جلو میبرد و پرواز آرام اما قدرتمندش ادامه داشت. آرش دستهایش را از کنارههای بدن آرکاس بلند کرده بود، چشمانش بسته بود و به آسمان بیپایان خیره شده بود. باد به صورتش میخورد و موهایش را در هوا رها میکرد. آن لحظه، تمام دنیا برایش محدود به همین پرواز و آزادی بود. احساس میکرد که از همهچیز رها شده است، از دردها، از ترسها، از گذشتهای که همیشه به او چنگ میزد. ولی در همان لحظه، صدای آرکاس، که آرام و با لحنی جدی به گوش میرسید، سکوت را شکست. «هی بچه، چند سالته؟» آرش که هنوز درگیر لذت از پرواز بود، با لحظهای تأخیر و اخمی ریز پاسخ داد: «چهارده… نه، ببخشید، حواسم نبود… دوازده سالمه.» آرکاس که همچنان به جلو نگاه میکرد، مردمک چشمانش را کمی به عقب کشید و نگاهی گذرا به آرش انداخت. بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت: «هوم، دوازده سالهای. پدر و مادرت کیا هستن؟»

این سؤال مثل یک سیلی به صورت آرش خورد. دستش را که به آسمان باز کرده بود، بهآرامی پایین آورد و نگاهش را از افق گرفت. سکوتی سنگین در دل آسمان پیچید. آرش نفسش را حبس کرد. گذشته، مانند ابرهای سنگینی، روی سرش سایه انداخته بود. او نگاهش را پایین انداخت، به زمین که اکنون تبدیل به نقطهای کوچک و بیاهمیت شده بود. «اونا… اونایی بودن که میخواستن منو بخورن.» آرکاس لحظهای مکث کرد، اما چیزی نگفت. گویی در دلش چیزی به جوش آمده بود، اما فقط با نگاهش پاسخ میداد. آرش ادامه داد، صدایش تیرهتر از قبل: «کافور آدمخوار… اونا از افرادش بودن. یا شاید نه… نمیدونم. فقط میدونم که باید ازشون فرار میکردم.» حرفهایش، همچنان در دل شب معلق بود. نگاه آرکاس به آسمان بود، اما از زاویهی چشمش متوجه شد که چیزی در وجود آرش تغییر کرده است. احساس سردرگمی و گمگشتگی در دل پسرک موج میزد. آرکاس، که حالا صدایش به شدت آرام و محکم شده بود، گفت: «از این به بعد، تو برادر کوچیک منی. و من ازت محافظت میکنم.» آرش به آرامی چشمانش را باز کرد و همان لحظه، یک سوزش عجیب در چشم چپش احساس کرد. ابتدا کوچک و ضعیف، اما بهسرعت شدت گرفت. یک درد ناشناخته که انگار در دل چشمش گره خورده بود. چشمش را مالید، اما چیزی بهتر نشد. احساس میکرد که داغی از درون به صورتش میزند. آرکاس، که با دقت و حساسیت زیادی حرکت میکرد، یکلحظه به سمت آرش نگریست. این بار نه فقط از طریق نگاههای کوتاه، بلکه بهطور کامل به صورتش نگاه کرد. در همان لحظه، چشمان آرکاس هم شروع به سوزش کرد. آرش توانست این درد را در چهرهی آرکاس ببیند، هرچند که آرکاس به سختی میتوانست نشان دهد که چه احساسی دارد. آرش با درد بیشتر چشم چپش را ماساژ میداد و گفت: «چشمم… چشمم داره میسوزه. احساس خوبی ندارم… نمیدونم چرا اینجوریه…» آرکاس بدون اینکه حتی لحظهای بخواهد از پرواز دست بکشد، با اخمهای درهم، به آرامی گفت: «من از تو محافظت میکنم. نمیذارم هیچ بلایی سرت بیاد. تو برادر کوچیک منی، و من برای تو تا آخرین نفس میجنگم.» این جملهاش، که پر از جدیت و مسئولیت بود، مانند نوری در دل آرش تابید. او هنوز نمیفهمید چرا این درد در چشمهایش شروع شده بود، اما چیزی در دلش به او میگفت که این اتفاقات بیدلیل نبوده است. شاید این درد، نشانهای از چیزی باشد که هنوز در دلش گم است. آرش که چشمانش را بست، تلاش کرد تا از درد بگریزد. اما وقتی دستش را از روی صورتش برداشت، هنوز سوزش در چشمش باقی بود. در همان لحظه، دستگاه آبی در دستانش شروع به درخشیدن کرد. نور آبی، همچون شعلهای ناپیدا از آن بیرون زد، و در همان لحظه، چشمهای آرکاس نیز درخشید. چیزی مشابه یک جرقه در دل شب. آرش احساس کرد که این درخشیدن، بهطور عجیبی با سوزش چشمش همزمان است. او نمیدانست چه ارتباطی بین این دو وجود دارد، اما به هر حال، در دل این پرواز، احساس میکرد که چیزهایی در حال بیدار شدن هستند.

بزن بعدی بعد
تموم تموم نشد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قوه تخیلت عالیه
ممنون
خواهش
سلام
لایک و انجام شد 💚✅️
واقعا تست/پستت عالی بود میشه به تست آخرم (واقعا شادی یا تقاب شادی داری؟!)سر بزنی و تا آخر انجام بدی کوتاه و مختصر مرسی
خیلی لایک هاش کمه