
قسمت دهم فصل سوم...
_بیا بریم یکم بگردیم. با تعجب ابرویی بالا داد و پرسید. _بگردیم؟!. _بله. _اونوقت کجا؟. کمی پشت سرش را خاراند و با خجالت جواب داد. _خب نمی دونم که چه جاهایی دوست داری. _اینش مهم نیست یه جا رو که دوست داری بگو میریم.
گفت: _خب ممکنه تعجب کنی از پیشنهادم ولی چطوره بریم باشگاه بوکس؟ یکم تمرین کنیم ببینم چقدر ماهری که خوب فهمیدی من بوکسورم. از پیشنهاد او ناخودآگاه خنده اش گرفت و پس از کمی خندیدن گفت: _بیا بریم تا واقعا نشونت بدم این دختر چی بلده.
صدای زنگ بلند شد و سومین دور خود را برنده اعلام کرد و روی تابلو با گچ عدد سه را زیر نام خود نوشت. دستانش را با افتخار و پیروزمندانه بالا گرفت و با صدای بلند و رسا گفت: _و بله سومین پیروزی از آن لیلی می شود. درحالی که جوان بر روی زمین افتاد بود به او نگاه کرد و گفت: _واقعا به عنوان یک دختر کارت خوبه. خوشحال به داخل رینگ بازگشت و بالای سر او ایستاد. _یک بار یک بنده خدایی گفت: یک مبارز همیشه باید محکم ترین ض.ر.ب.ه اشو برای پیروزی بزنه ولی در عین حال شرافتمندانه بازی کنه. سپس دستان خود را به سمت او دراز کرد. جوان ابتدا درنگ کرد ولی سپس دست او را گرفت و با کمکش ایستاد. _خب درسی هم داره این دور که یادمون بدی استاد؟.
_اوه درس، بله، حقیقت تلخ بهتر از دروغ شیرینه، چون دروغای تلخ بدتر آدم می ک.ش.ه تا حقیقت تلخ. _باشه. دوباره گارد گرفت. _خب بیا این بار نوبت توئه پسر، با تمام توانت باشه، جوری که انگار توی رینگی و حریف سختی جلوته و قصدت واقعا شکست دادنشه، من تمام توانت رو می خوام باشه؟. _باش. جوان نیز گارد گرفت و شروع کننده مبارزه شد. ایوان حرکات محکمی می زد ولی او فقط گارد می گرفت و حرکاتش را دفع می کرد.
حرکات او را ارزیابی می کرد تا مهارت های خود را ارتقا ببخشد و در مقابل افرادی قوی تر که ممکن بود قرار گیرد؛ شکستی متحمل نشود. او فقط یک اصل ساده را رعایت کرده بود، استفاده از روش زیرکانه در ظاهر ساده؛ که بتواند فرد مقابل را در راه منفعت خود به خدمت گیرد. حالا که به الگوی حرکات او آگاهی پیدا کرده بود با فقط یک م.ش.ت که آن الگو را برهم بزند او را به عقب راند. سپس پرش کرد و با حرکت قیچی برگردان او را شکست داد. پیروزمندانه درحالی که با شدت هوا را تنفس می کرد به او نگاه کرد. جوان دیگر کاملا تسلیم شد و خود را بر روی تشک رینگ ریلکس کرد. لبخندی از این شکست سریع و قدرمند توسط یک دختر بر روی لبش نشست. توانایی های قوی او را با چشم می دید و اکنون یکی از آن توانایی های بسیار او را دیده بود.
دختر او را در رینگ رها کرد و دستکش و کلاه را در آورد و کناری گذاشت. آن قدر خسته شده بود که حتی توان بلند شدن و دنبال کردن او را نداشت و خروج او را از سالن تماشا کرد. آن وقت به سختی بدن خود را حرکت داد و نشست. کلاه و دستش را در آورد و کنار خود گذاشت. قبل از آنکه اقدامی برای بلند شدن کند با قوطی انرژی زایی جلوی صورت خود مواجه شد. سرش را به سمت چپ چرخاند و دختر را درحالی که ایستاده بود و قوطی را به سمت او گرفته بود دید. پوزخندی زد و پس از گرفتن قوطی از دست او بلند شد. با یکدیگر بر روی نیمکتی که در کنار دیوار قرار داشت نشستند. قوطی را باز کرد و به یکباره آن را سر کشید و پس از به نصف رساندن خسته دست کشید. با مچ دست کنار ل.ب.ش را که مقداری تر شده بود پاک کرد و به دیوار سرد پشتش تکیه کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هورااا بالاخره قسمت جدید😃