
ذهن ما آخرین پناهگاه است...؟ اما اگر همه چیز از پوشال باشد چه؟!
برف ملایمی می بارید،آسمان سفید سفید بود... رد کمرنگی از بلور هم کاج هایدو طرف نشسته بود، و ردی کمی ضخیم تر بر سنگفرش جاده ی منتهی به روستا...؛ جاده ای که هر قدمش یادآور لحظاتی بود که برای همیشه تنهایش گذاشتند... اکثر آدم ها در چنین عصری در خاطراتشان غرق می شدند؛ اما حتی خاطرات هم او را تنها گذاشته بودند... هرچند که اهمیتی نداشت، به هرحال؛ حالا او پیش خاطراتش برگشته بود... بیشتر درخت ها، این موقع سال؛ برگ هایشان را از دست داده بودند، آزاد و رها از هر زنجیربرگ نمای تعلقی... اما کاج ها نه؛ و دخترک هم؛ این بار برگشته بود پیش تعلقاتش، قید رهایی را برای همیشه زده بود.. در حقیقت، فهمیده بود بدون تعلق نمی تواندآزاد باشد... برف می بارید و نرم نرمک، بدون اینکه کسی صدایش را بشنود یا سرمایی را که با خود می آورد حس کند؛ او را به گذشته های دور نامفهوم می برد.
عجیب بود، هرچه بیشتر گام بر میداشت بیشتر نمی رسید انگار.... اما روستا باید همین نزدیکی ها باشد، نه؟ مه رقیقی، کم کمک دورنمای جاده را می پوشاند. یک لحظه ایستاد؛ نفس عمیقی کشید تا هوای گرفته ی زمستانی را با تمام وجود استشمام کند.... حقیقتش، می ترسید. اگر روستا، اگر آدم هایش تغییر کرده بودند چه؟ یک نفس عمیق دیگر؛ و بعد گام برداشت. پای راست، پای چپ؛ رد کفش های چوبی کهنه اش روی برف... و حرکت.
انگار قدم برداشتن کمکش می کرد افکارش را منظم کند. سعی داشت منطقی باشد، بعید نبود روستا تغییر کرده باشد، آن هم خیلی زیاد.... آخر از آخرین باری که به اینجا آمده بود_ صبر کن، آخرین بار کی به روستا بازگشته بود؟ ده... یا شاید هم هفت سال پیش؟ یا... زودتر نبود؟ پلک هایش را به هم فشرد و سرش را به دو طرف تکان داد، اهمیتی نداشت. به هر حال قطعا روستا تغییر کرده بود ، نشانه اش اینکه دیگر سنگفرش همیشگی جاده را از زیر برف ها احساس نمی کرد. اهمیتی هم نداشت، اصلا شاید سنگفرش همیشگی مسیر روستا را برداشته بودند؟ حتی ممکن بود خیلی چیز های دیگر هم تغییر کرده باشد، مثلا شاید سر و صدای حیوانات کشاورز ها دیگر به گوش نرسد، یا مثلا دیگر خبری از گاری از کار یا کاج های شکسته سر کوچه ی شان نباشد... البته که هیچ کدام این ها خبر بدی نبود، اتفاقا خوب بود که بعد از این همه سال روستا کمی صنعتی تر شود... برف کم کم شدید تر میشد و هوا سرد تر، عجیب بود... تا الآن باید به ورودی روستا می رسید...، نه؟ اما... بیخیال، دخترک لحظه ای ایستاد و به آسمان نگاه کرد... می دانست این روزها حافظه اش خوب کار نمی کند. احتمالا... فقط باید چند قدم بیشتر راه می رفت؛ لبخندی تلخی زد و بازهم گام برداشت.
سعی کرد سررشته ی افکارش را پیدا کند و در دست بگیرد، به هر حال، روستا احتمالا خیلی تغییر کرده بود... اما آدم هایش؟ ابدا. یقین داشت، اصلا آدم که نه، فرشته های مهربانی که تمام کودکیش را با آن ها گذرانده بود... مگر می شد تغییر کنند؟ اینکه نمی توانست درست ظاهر، صدا یا حتی نام هایشان را به خاطر بیاورد اذیتش می کرد... خاطراتش حتی از ادامه ی مسیر منتهی به روستا هم مه آلود تر بودند... اما اشکالی نداشت، یقین داشت که ساکنین روستا هنوز هم او را می پذیرفتند، روستا هنوز او را می پذیرفت. یقین داشت... آخر، در گوشه ای از این دنیا، او هنوز هم خانه ای داشت، هنوز هم به خانه ای تعلق داشت.... مگر نه؟ و درحالی که می ایستاد به کاج ها نگاه کرد، چرا پرنده ها جوابش را نمی دادند؟
هنوز نرسیده بود، اما دیگر مسیر آنقدر ها طولانی به نظر نمی آمد؛ احتمالا فقط کمی خسته شده بود که طولانی تر از همیشه احساسش می کرد... هوا سرد بود، پاهای او هم... اصلا چند ساعت از لحظه ای که شروع به گام برداشتن کرده بود میگذشت؟ اگر به خودش بود هیچ وقت ترکشان نمی کرد، مردم روستا را، روستا را... خانه اش را. عجیب بود... حتی نمی توانست دقیقا به یاد بیاورد که چرا این همه سال در روستا نبوده؛ تنها تصویر های مبهم و کدری بودند در هاله ای از ابهام... و انگرا تائید ی کردند که هرچه بوده، به خواسته ی خودش نبوده؛ اما حداقل، حالا اینجا بود. به خواسته ی خودش فرار کر_ صبر کن، فرار از کجا؟! هوا را با فشار از ریه هایش بیرون داد، وقت فکر کردن به این مسائل را نداشت، احتمالا همین که "خانه" اش را می دید همه چیز را به یاد می آورد...
سرش را بلند کرد و به چشم انداز رو به رویش چشم دوخت بیش از دو متر جلوتر را نمی دید، برف شدیدتر شده بود و مه غلیظی اطرافش را فرا گرفته بود. اهمیتی نداشت، شاید این هم جزوی از مسیر بود، ولی... یک لحظه، ترس عجیبی به جانش ریخت... اصلا از کی زمستان های روستا انقدر سرد و برفی شدند؟ لب گزید. نه، نباید به این چیز ها فکر می کرد... باید این چندگام آخر را هم بر میداشت، آن طرف مه، کوچه های آشنای روستا در انتظارش بودند... چشم هایش را بست تا بتواند شجاعانه تر گام بردارد... و بعد گام برداشت. پای راست، پای چپ؛ رد کفش های چوبی کهنه اش روی برف... و-؟!
داستان ساده ای بود، دخترک خانه ای نداشت؛ شاید هم خانه اش را فراموش کرده بود؟ به هر حال، او برای خودش خانه ای ساخت، فقط میخواست به گوشه از این جهان خاکی تعلق داشته باشد، اکثر آدم ها وقتی از همه چیز -حتی عزیز ترین های اطرافشان- فرار می کردند؛ به کنج ذهنشان پناه می بردند...؛ اما ذهن او...؟ نه، قابل اطمینان نبود انگار، مه آلود بود ذهنش... پس فقط سعی کرد خانه ای مطمئن تر برای خودش پیدا کند... یا بسازد،... و با کمک ذهنش ساخت خانه را دخترک... هرچند که ذهنش قابل اعتماد نبود، و به طبع، روستایش، خانه اش یا هر چیزی که از آن نشات می گرفت... همین!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود، خسته نباشی..!)
عالی بود
فرصت؟