
قسمت هفدهم....
هدایت ادامه داد. _جرعت نداره به ننه اش بگه که برن خواستگاری. _چه خوب، ولی می دونی که مش قربون تاجر فرشه. _درسته ولی چه کنم سخت عاشقش شدم؛ من یه بچه یتیم ام ولی اگر مثل یک برادر بزرگتر رخصت بدید و برام جورش کنید، کل عمر مدیونتون می شم. بلند شد و رفت از توی طاقچه دو صندوقچه رو آورد. یکی رو به دست هدایت و دیگری رو به دست جعفر داد. _به عنوان یک برادر بزرگتر این هارو قرار بود وقتی داماد شدید بهتون بدم ولی قسمت امروز بود.
_به عنوان یک برادر بزرگتر این هارو قرار بود وقتی داماد شدید بهتون بدم ولی قسمت امروز بود. جعفر صندوقچه اش را باز کرد و با دیدن میزان پول درون آن دهانش باز ماند. _این هارو برای شما دوتا پس انداز کرده بودم، گفتم که تا من هستم غم توی دلتون نمونه. جعفر احساساتی شد و اشکانش درون چشمانش حلقه گرفت. _تا آخر عمر نوکری ات کنم هم برای جبران لطف هات کمه؛ کاری برامون می کنی که حتی خانواده نمی کنه. _تو همین که بتوانی شوهر خوبی برای زنت باشی برای من کافیه. _قول می دم که پشیمانتون نکنم.
_به هرحال من برادر بزرگتر هر دوتاتونم و بعد از من این زورخانه امانت من به شماهاست که حرمتش رو حفظ کنید. _چشم داداش مشدی، خیالت راحت باشه از این امانتی ول اکر صاحب پسری شدید بهترهدبرای اون به ارث بگذارید، من و هدایت هم مراقبش خواهیم بود. _خودم با مادرت به مجلس خواستگاری ات میام، بعدشم می مونه برای هدایت آستین بالا بزنم. _قربونت داداش. _زیاد نگران ما نباش داداش، فعلا فقط باید به فکر زن داداش باشی. _من شمارو سر و سامون بدم خیالم راحت میشه، توهم دیگه باید کم کم آقای خونه خودت بشی هدایت خان. با شوخی به شانه او زد و ادامه داد. _خودم برات یه دختر خوب پیدا می کنم؛ زن داداشتونم که جاش تو قلب منه و حواسم بهش هست.
_ان شالله خدا برای همدیگر نگهتون داره و بهتون فرزندهای صالح زیادی بده. _ان شالله، درضمن جعفر خودم خرج عروسی ات می کنم، این پول رو نگه دار برای خرید جهیزیه و خرج خانه. _ای همه زحمت کشیدی برامون نمیشه که همه اش از تو پول بگیرم. _تو پول نمی گیری من می خوام برای داداش کوچک ترم خرج کنم. _به خدا داداش همین پولم که تا الان دادی زیادیه. _خدا راضی، من راضی، زنمم راضی، تو چرا ناراضی؟ همین که گفتم و بس. _ به خدا وجدانم قبول نمی کنه که زیاد ازت بخوام. _ببین به من گوش کن، این رو برای خرج خانه و خانه خریدن بزار. _چشم، هرچی شما بگید داداش. _بی خودی خرجش کنی به زنت می گم با عصای ننه ات بزنه تو کله ات. جعفر خندید و چشم گفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول
قشنگ بود
چشمات قشنگ میبینه❤️
نخوندمش اصلا ولی بهطور عجیبی این اشاره به چشمای یه نفر و اون درخت لیموی تو کاور منو یاد سنگدل میندازه:)
همچنین 🤝
من کاترینمو گم کردم
اوه چ جالب