
قسمت هجدهم...
فردای آن شب برای جعفر به خواستگاری رفت و آن دو کفتر عاشق را به یکدیگر رساند. هنگام بازگشت به خانه نیز دسته گل و شیرینی مورد علاقه لیلا را خریده بود. در حیاط را با کلید باز کرد و پس از در آوردن کفش اش بیرون خانه با صدای رسا آمدنش رو بیان کرد. _خانوم خانه ام، چراغ امید من، من اومدم. لیلا با اسپند به استقبالش آمد و به دور او چرخاند. _ماشالله دور بشه چشم بدخواهان و حسودان ازت، خیلی خوش اومدی. _ای به قربونت برم دختر. دسته گل رو به سمت او گرفت. _برای خانومم گرفتم.
با لبخند گل را از دستان او گرفت. _خیلی ممنونم، واقعا گل های زیبایی اند. دستش را پشت سر او برد و کمی به جلو خم کرد و بوسه ای بر روی پیشانی او قرار داد. _خواستگاری چطور پیش رفت؟. _خوب بود، به هم رسیدند. _خداروشکر، برید اشتراحت کنید. _دوتا چای بریز بیار، چای اونجا بهم نچسبید. _چرا؟. _مثل تو خوب دم نکرده بودند، نمی دونم چه گیاه هایی ریخته بودند بوی همه چیز می داد جز چای. _حتما دمنوش بوده. _هرچی بود بوی بدی می داد. _که اینجور. _باور کن دو بار حداقل رفتم سرویس، سومین بار که آورد با کلی تعارف گفتم که دیگه نمی خورم.
_پس برو توی سالن بشین تا چای حاضر کنم بیارم و یکمم راجب خواستگاری برام تعریف کنی که چی شد. مش حیدر به سالن رفت و لیلا نیز به آشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه لیلا با سینی قوری و استکان داخل سالن شد و پس از آنکه در کنار او نشست چای را درون استکان ها ریخت. _خدایی هیچ جایی خونه خود آدم نمیشه. _کاملا. _از اینکه تنها ماندی معذرت می خوام. _نه مشکلی نداره، هرچند نمی توانستم که بیام. _چرا؟ می دونی که اجازه داشتی. _خب نمی خوام نگرانتون کنم ولی فقط یکم حالم بد شد. ابرویی بالا داد و با تعجب پرسید._حالت بد شد؟. _چیزی نیست که بخاطرش نگران باشی، الان خوبم.
اما مش حیدر پشت سر هم بخاطر نگرانی سوال می پرسید._جائیت درد می کنه؟ مریض شدی؟ ببرمت درمانگاه؟ الان تب داری؟. _نه دیگه خوب شدم فقط فکر کنم یکم مسمومیت غذایی شده بودم که به معده ام نساخته بود. _بیا بغلم ببینم خانوم من. لبخندی زد و او را آرام به بغل گرفت. _اوفیش! کل خستگی های امروزم رفت. لیلا از این حرف خنده ای ریز سر داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول شدم دوباره
واقعا آبجی نویسنده فقط خودت ❤️❤️
دیگه هندونه زیر بغلم نزار😅اونقدرا حالا شاخ و عالی نیستم