
اینم از قسمت یکی مونده به آخر قسمت اخر زمانی که بازدید قسمت اول به ۴۰ بازدید برسه😌
"دروازه آسمان: عبور از مرزها" آزمایشگاه به حالت سکوت مطلق فرو رفته بود، اما ذهن تیم پر از سر و صدا و اضطراب بود. پیام آخر، که به وضوح گفت "ما منتظر بودیم. شما آمادهاید؟"، همه را تکان داده بود. موریس به سختی توانست خودش را جمع کند و گفت: "این دیگه فقط یک آزمایش نیست. این داره به یه ارتباط واقعی تبدیل میشه. ولی سوال اینه که... ما چقدر آمادهایم؟" الیزا که مشغول بررسی سیگنالها بود، سرش را بلند کرد و گفت: "موریس، این سیگنالها دارن خودشون رو با سیستم ما هماهنگ میکنن. انگار که میخوان مطمئن بشن ما میتونیم بفهمیم." جیمز به آرامی قدم زد و به موریس نزدیک شد: "ولی سوال اینه که آیا ما باید جواب بدیم یا نه؟ شاید وارد شدن به این ارتباط خطرناک باشه." موریس به شدت درگیر تصمیمگیری بود؛ او احساس میکرد این لحظه کلیدی است، اما نمیتوانست بگوید که چه چیزی در انتظار آنهاست. ناگهان، شکاف کوچک دیگری در گوشه آزمایشگاه ظاهر شد، اما این بار هیچ نوری از آن خارج نمیشد. فقط صدای زمزمهای ضعیف به گوش میرسید: "پاسخ بدهید." الیزا با صدای لرزان گفت: "اگه این صداها از یک هوش واقعی باشند، شاید عدم پاسخ دادن بهشون باعث بشه که فکر کنن ما دشمنیم."
موریس به صفحه نمایش نگاه کرد و به آرامی گفت: "یه راه حل داریم: ما میتونیم یک پیام ساده ارسال کنیم. چیزی که نشان بده صلحآمیز هستیم و میخوایم ارتباط برقرار کنیم." جیمز با نگرانی گفت: "موریس، این تصمیم بزرگیه. اگه اشتباه کنیم، ممکنه چیزهایی که نمیتونیم کنترل کنیم وارد بشن." موریس تصمیم گرفت ریسک کند. با همکاری الیزا، یک پیام ساده و منطقی تنظیم کردند: "ما شنیدهایم. ما آمادهایم. شما کی هستید؟" پیام به طور مستقیم به شکاف ارسال شد، و لحظاتی بعد شکاف ناپدید شد. سکوت عجیبی آزمایشگاه را فرا گرفت، اما همه چشم به تجهیزات بودند تا ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد. ناگهان صفحهنمایشها شروع به نمایش کدهای جدید کردند؛ الگوهایی پیچیدهتر و پرمعناتر از قبل. به نظر میرسید که یک پاسخ در راه است، اما هنوز چیزی قابل فهم نبود. موریس به آرامی گفت: "فکر میکنم این تازه شروعه... چیزی داره میاد، ولی نمیدونم چی."
"دروازه آسمان: لحظه تعلیق" همه اعضای تیم به صفحه نمایشها خیره شده بودند، گویی هر لحظه قرار است رازهای عمیقی آشکار شود. موریس احساس میکرد که چیزی عظیمتر از آنچه پیشبینی کرده بودند در حال وقوع است. کدهای پیچیدهای که روی صفحه نمایش ظاهر شده بودند، همچنان تغییر میکردند، اما به نظر میرسید که الگویی مشخص در حال شکلگیری است. الیزا زیر لب گفت: "این پیامها پیچیدهتر از چیزی هستن که من بتونم به سرعت تحلیلشون کنم... اما یه چیز مشخصه: اینا تصادفی نیستن." موریس ناگهان به جلو خم شد و انگشتش را روی نقطهای از صفحه نمایش گذاشت: "اینجا رو ببینید! این الگوها انگار دنبالهای از اعداد هستند... شاید این یه موقعیت فضایی باشه. انگار یه مختصات." جیمز، که همیشه نسبت به ماجراجوییهای علمی موریس محتاط بود، با صدایی آرام اما جدی گفت: "مختصات؟ یعنی فکر میکنی این پیام داره ما رو به جایی هدایت میکنه؟"
موریس کمی مکث کرد و سپس سری تکان داد: "ممکنه همینطور باشه. شاید این شکاف چیزی بیشتر از یه دروازه باشه. شاید داره سعی میکنه به ما راهی رو نشون بده... اما چرا؟ و چه چیزی اونجا منتظر ماست؟" در حالی که تیم به بحث ادامه میدادند، یکی از دستگاههای کنترلی آزمایشگاه به طور ناگهانی شروع به کار کرد و صفحهای جدید روی مانیتور ظاهر شد. این بار، نور ضعیفی از آن ساطع میشد و صدایی دیگر، اما آرامتر و عمیقتر از قبل، از سیستم پخش شد: "زمان نزدیک است. آماده باشید." همه در سکوت به مانیتور خیره شده بودند. موریس نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: "اگر واقعاً این یه دعوت باشه... ما باید انتخاب کنیم که آیا جواب بدیم یا نه." الیزا که هنوز به تحلیل دادهها مشغول بود، با صدایی ملایم اما مصمم گفت: "موریس، این تصمیم فقط برای تو نیست. اگه این یه دعوت باشه، ما به یه تیم آماده نیاز داریم. ولی اول باید مطمئن بشیم که چی انتظار ما رو میکشه."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و زیبا