
خب سلام😄بریم بقیه اش رو ببینیم👇👇👇
《1》وینا لبخند به لب داشت :) نگران بودم.💛💛💛...از یه طرفم حس میکردم یکی داره تعغیبمون میکنه....وینا گفت(میکسا...🙂🙂)نگاهش کردم.ادامه داد(بریم دیگه...چرا وایسادی..⁉️..)ولی قدم که برداشت....افتاد روی زمین....ترسیدم(ویناااا😶😶😶!!!)نشستم رو زمین و سرش رو برگردوندم سمت خودم....رنگ به رخ نداشت.💔💔...(وینا😶😶😶)که یکی اومد بالای سرمون....دکتر بود💉!!!همونی بود که تعغیبمون میکرد😐😐گفتم(شما..😲😲.)که اومد سمت وینا.....بغلش کرد....ایستادم....گوشش رو برد سمت دهان وینا....بعد گفت(خوب نفس نمیکشه....)دوید تو بیمارستان.....سریع پدر وینا و مادرم رو خبر کردم....داشتن بستنی میخوردن🍨🍨😄😂🖤😂نکنه واسه همین حال وینا خراب شد.....🖤🖤🖤😲
《2》رفتیم سمت اتاق وینا...دکتر متحیر داشت به وینا نگاه میکرد....😐😐دکتر سرش رو خاروند🤐🤐....پرسیدم(وینا خوبه؟؟)که مامانم و باباش نگاهم کردن😐😐😐و یه لبخند زدن🙂🙂...از لبخندهای عاشقانه😑😑😑...گفتم(چیه؟؟همکلاسیمه😐😐)دکتر گفت(چی شده...)شک کردم...به وینا نزدیک شدم....و دستم رو گذاشتم روی دستش....ای وای😐😐حدسم درست بود....
《3》همه نگاهم کردن....رفتم بیرون....فکر کردن من خجالت کشیدم...ولی خجالت نبود....وینا تو مخمصه افتاده بود😵😵رفتم توی W3، و به حالت فراجسمی وارد شدم...سریع رفتم سمت ماگنولیا...(وینا اومده اینجا؟؟؟)ماگنولیا متعجب پرسید(چی شده؟؟؟)مارگریت...اومد سمتم(میکسا...درست حرف بزن )....اعصابم خُرد بود....گفتم(یعنی نیومده؟؟؟)
《4》ماگنولیا اومد سمتم(میشه حرف بزنی؟؟؟)نشستم رو صندلی....و شروع کردم(وینا رو داشتم مرخص میکردم....داشتیم می رفتیم سمت ماشین پدرش...ولی یه هو دیدیم مامانم با باباش دارن با هم بستنی میخورن....از اون صحنه های قشنگ....از اون ور حس میکردم یکی داره تعغیبمون میکنه....وینا حالش بد شد و افتاد فکر کردم واسه اینه که عصبی هستش ولی اشتباه بود...)ماگنولیا پرسید (چی؟؟)گفتم(میدونی....یه دکتر ما رو تعغیب میکرد من اول فکر کردم طبیعیه...اون رفت توی بیمارستان منم دنبالش کردم...دیرتر از اونا رسیدم...دکتر مات و مبهوت به تخت وینا خیره بود....وقتی پرسیدم حالش خوبه فقط پرسید چی شده....دستش رو لمس کردم...از گرمای طبیعی بدنش کاسته شده بود....)(یعنی میگی؟؟؟)(آره....دزدیدنش....وضعشم خوب نیست)
《5》همه نگران بودن....⏺از دید وینا◀️چشام رو باز کردم(آی...سرم )و خودم رو دیدم که افتادم گوشه یه اتاق...از جام آروم بلند شدم...از دیوار گرفتم و آروم ایستادم،(هی...؟؟⛔⛔)توی یه اتاق بودم...دور تا دورش بسته بود...قلبم یه هو درد گرفت....از اونور سردردم داشتم....گردنم هم درد میکرد....کوبیدم به دیوار(الو....چه خبره اینجا😓😓)که یه هو یکی اومد تو.....از دیوار رد شد....هی....منم میتونم رد شم🤐🤐🤐....ای بابا😐😐...ولی....ای وای...چرا نمیتونم برم؟؟؟رد نمیشم.....که یارو خندید....بلند بلند.....کلاه روی سرش بود...از همون مدل لباس سایه.....گفت(داریم به آخرای ماجرا نزدیک میشیم😏😏)پرسیدم(تو کی هستی؟؟؟)کلاهش رو پایین کشید....(هی....تو که....😳😳😢😢😢😱😱😱😱..)...ما....مامان....مامانم بود....مامانم بود....(مامان...تو...تویی؟؟)😏😏(آره عزیزم...فکر نمیکردم مجبور بشم....نمیدونستم تو اون روح امید هستی....که اگه نباشی دنیا نابود میشه....وگرنه هیچ وقت اجازه نمیدادم زندگی کنی😡😡😡)(چی میگی😨😨😨مامان؟؟؟)
《6》قلبم داشت بدتر و بدتر میشد....مامانم...مامانم....پرسیدم(مامان همکار فیلیپ شدی؟؟؟😰😰😰)(همکار؟؟؟اره بودیم...هستیم...در آینده هم قراره...😊😊😊...بچه توی راهه)😖😖😖(بچه😐😐😐)که فیلیپ وارد شد...گفت(سلام خانم ویکتم....نترس این بچه مثل تو باعث دردسر نمی شه )مثل من؟؟؟؟آقا استوپ... این همه بلاها به خاطر اون سرم اومد...یعنی تهش هیچی؟؟؟از دیوار گرفتم....دیگه میدونستم ته خطم....پایانش🖤🖤🖤💔💔💔💔
《7》از دید میکسا◀️مجبور بودم یه گوشه منتظر باشم...تا اخبار بیان💔💔....مارگریت اومد سمتم(میکسا....)(اینجوری صدام نکن)(😔😔سایه.....)(بله)(اینجا چرا وایسادی....)(منتظرم....)(میشه یه لحظه بیای؟؟؟)و رفت....دنبالش کردم....ایستاد.....ولی چیزی نگفت پرسیدم(چی شده؟؟؟)سرش رو برگردوند....(توقع نداشتی من باشم؟؟؟)(چی😲😲😲💔💔مارگریت کو؟؟؟)(اون حالش اصلا خوب نیست🙂🙂🙂میدونی...کارتون تمومه )و پرید سمتم.....سریع بود حتی نتونستم تکون بخورم...یه هو یکی اومد جلوم و نیروش رو سپر کرد...مارگریت بود،پرسیدم(ببینم..خودتی؟؟؟)
《8》مارگریت نیروی اون یارو رو دفع کرد،و نشست روی زانوشهاش،بعد گفت(خودمم میشه کمک کنی ایا؟؟؟)یه هو دیدم مارگریت پرت شد ۵ متر اونورتر،اون یارو بهم حمله کرد...از صداش میتونستم بفهمم خانمه....پرسیدم(تو .....)(اره...من همونی که موظف بودم نابودت کنم....تو قوی تر از این بودی که با نبود چند نفر از اعضا نا امید بمونی ،به محض اینکه اینو فهمیدم....😏😏....ولی خوب نقشه ای واسه قایم شدنت پیدا کردن.....با چشمای خودم دیدم تو از قله یه کوه مرتفع خودتو پرت کردی پایین....توی یه دره.....اونم جسمت نه روحت....مرگا حتمی بود.......مطمئن بودم مُردی....ولی....همش نقشه بود......)پوزخند زدم(پس چی؟؟فکر کردی به این راحتی کوتاه میام قاتل؟؟؟)که به من غلبه کرد و نشستم رو زمین...اسلحه رو گرفت روی گردنم....کلاهم رو کشید پایین...چهره ام معلوم بود(خودم کارت رو تموم میکنم)و اسلحه رو برد بالا..... گفتم(مطمئن نیستم)و بهش خیره شدم..چشمام تمام انرژی بدنش رو ازش گرفت....فکر کنم دیگه چیزی واسش نمونده بود....افتاد رو زمین..و بیهوش شد....ایستادم و کلاهم رو کشیدم رو سرم.....یاد مارگریت افتادم....رقتم سمتش...
《9》نشستم روی زانوم...مارگریت شروع کرد به سرفه کردن....پرسیدم(خوبی؟؟)سرش رو به نشانه نه تکون داد....و گفت(یه تلسمی رو روی من به کار بردن...)(چی؟؟؟)(میخوان هم روحم،هم جسمم رو تصرف کنن.....)(امکان نداره....اینکار غیر ممکنه......)(واسه همسر رایموند نه....)بعد دوباره سرفه کرد.....پرسیدم(مگه زن داره اون!!!!)خندید(کجایی بابا؟؟؟بچه اشون هم تو راهه)(از کجا میدونی...)(دارن تسخیرم میکنن....ولی دیگه جونی برام نمونده که باهاش به اسرار اونا پی ببرم)و بعد شروع کرد به سرفه کردن....پرسیدم (میتونی راه بری؟؟)(آره )(باید بریم پیش ماگنولیا....)کمکش کردم و ایستاد....با کمک از دیوار آروم آروم راه میرفت .....داشتن نابودش میکردن،موفق هم داشتن میشدن...وای!!!
《10》بای بای 😆😆👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
🌹🌹