
ادامه قسمت سوم
"دروازه آسمان: فریاد ناشناختهها" موریس نمیتوانست از ذهنش خلاص شود. تصویر مرموز، تماس عجیب، و حالا این کد مخفی در دادههای پروژه همه چیز را برای او پیچیدهتر کرده بودند. در حالی که در آپارتمانش نشسته بود و به کد نگاه میکرد، صدای زنگ گوشیاش دوباره بلند شد. شمارهای ناشناس بود، همانطور که دفعه قبل. موریس گوشی را برداشت، اما این بار صدای شخصی جوان و آرام شنیده شد: "میدانیم کجا هستی، موریس. انتخاب کن. آماده باش." قبل از اینکه موریس بتواند چیزی بگوید، تماس قطع شد. قلبش به شدت میتپید. احساس میکرد که فشار همه چیز روی او سنگینی میکند، و این بار، نمیتوانست تنها نگاه کند. او تصمیم گرفت فردا در آزمایشگاه با جیمز صحبت کند؛ کسی که همیشه میتوانست ایدههای خود را با او به اشتراک بگذارد، هرچند مطمئن نبود چه چیزی باید بگوید.
. صبح روز بعد، وقتی وارد آزمایشگاه شد، جیمز به او نزدیک شد و گفت: "موریس، حالت خوبه؟ به نظر میاد چند وقته توی فکر فرو رفتی. چیزی هست که باید بدونیم؟" موریس کمی مکث کرد، اما نهایتاً تصمیم گرفت بخشی از ماجرا را با جیمز درمیان بگذارد: "یه چیزی عجیب وجود داره، جیمز. احساس میکنم چیزهایی دارن به ما نزدیک میشن... یا شاید به من. پیامهایی، تماسهایی... به نظر میاد چیزی فراتر از پروژه داره اتفاق میافته." جیمز نگاهی جدی به او انداخت و گفت: "موریس، شاید بهتر باشه این موضوع رو با مدیر پروژه مطرح کنیم. اما مطمئنی که این پیامها به کارمون مرتبط هست؟" قبل از اینکه موریس بتواند جواب دهد، صدایی در آزمایشگاه بلند شد؛ یک آژیر هشدار که نشان میداد یک نقص یا اختلال رخ داده است. همه با عجله به سمت تجهیزات رفتند، و موریس متوجه شد که یکی از دستگاهها دچار نقص شده است. اما چیزی فراتر از نقص در کار بود. ناگهان شکافی کوچک در هوا ظاهر شد؛ چیزی که هیچکس انتظارش را نداشت. تیم، با حیرت و ترس، به شکاف نگاه میکرد. موریس، بدون فکر کردن، به سمت دستگاه رفت تا دادهها را بررسی کند. نمودارها چیزی عجیب نشان میدادند، و او متوجه شد که کدی که دیشب دیده بود در حال حاضر فعال شده است. شکاف به تدریج بزرگتر شد، و نوری عجیب از داخل آن نمایان شد. موریس به جیمز نگاه کرد و گفت: "این همون چیزیه که باید میفهمیدیم... اما نمیدونم آمادهاش هستیم یا نه."
"دروازه آسمان: گسترش ناشناختهها" شکاف به تدریج بزرگتر شد، نورهای عجیبی از آن خارج میشدند، و حالا همهی اعضای تیم اطراف دستگاه جمع شده بودند. موریس همچنان به دادهها خیره بود؛ کدی که فعال شده بود به طور مداوم تغییر میکرد، گویی خودش زنده است. او با صدای بلند گفت: "کسی میتونه بفهمه این کد از کجا آمده؟ این نباید بخشی از برنامهریزی ما باشه!" جیمز، با نگرانی و تردید، گفت: "موریس، اینجا خیلی چیزها منطقی نیست. ممکنه... این شکاف بخشی از پروژه نباشه، یا چیزی از خارج دخالت کرده باشه." قبل از اینکه کسی بتواند جوابی بدهد، شکاف ناگهان شروع به کوچک شدن کرد، اما لحظاتی بعد دوباره بزرگتر شد. این بار، صداهای ضعیفی از آن طرف شکاف به گوش میرسیدند؛ چیزی که هیچکدام از تیم انتظارش را نداشتند. موریس به دقت گوش داد؛ صداها به وضوح کلمات نبودند، بلکه مثل امواجی بودند که ذهنش را پر میکردند. موریس به سختی توانست نفس بکشد و به آرامی گفت: "این... این صداها شبیه ارتباط هستند. شاید چیزی داره سعی میکنه با ما حرف بزنه."
یکی از اعضای تیم، زنی به نام الیزا که در تحلیل دادهها تخصص داشت، به جلو آمد و گفت: "ما باید سریعتر دادهها رو بررسی کنیم و بفهمیم این شکاف چه نوع سیگنالهایی ارسال میکنه. ممکنه این صداها مرتبط با پیامهایی باشه که تو دریافت کردی، موریس." موریس با دقت نگاه کرد و برای لحظاتی مکث کرد. احساس کرد که چیزی ناشناخته و بسیار قدرتمند در پشت این شکاف نهفته است، و حالا همه چیز به تصمیم او بستگی دارد. بعد از چند دقیقه، شکاف به سرعت شروع به کوچک شدن کرد و تقریباً ناپدید شد. اما قبل از اینکه کاملاً بسته شود، یک نور بسیار قوی از شکاف بیرون آمد و به سمت دستگاه تابید. نور به سرعت ناپدید شد، و سکوت آزمایشگاه سنگینتر از همیشه شد. موریس به الیزا گفت: "فکر میکنم باید این کدها رو به طور کامل رمزگشایی کنیم. ممکنه این کدها کلید فهمیدن چیزی باشند که اتفاق افتاده... و شاید به ما بگن شکاف دوباره چه زمانی باز خواهد شد." جیمز به آرامی نزدیک شد و دستش را روی شانه موریس گذاشت: "موریس، بهتره حواست جمع باشه. این چیزی که داریم باهاش روبرو میشیم، ممکنه خیلی فراتر از تصورمون باشه."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک و کامنت
مرسی 💙👌🏻
❤️