
خلاصه:« تیمی از دانشمندان دروازههایی مخفی در آسمان را پیدا میکنند که به جهانهای ناشناخته متصل هستند. یک دانشمند وارد یکی از این جهانها میشود و با موجوداتی خاص روبهرو میگردد که به بقای زمین وابستهاند. آیا او میتواند حقیقت را کشف کند قبل از اینکه دروازه بسته شود؟ ✨»
**"دروازه آسمان: زندگی در جستجوی ناشناختهها"** موریس، دانشمند ۳۴ سالهای که ذهنش همیشه درگیر معماهای کیهان بود، زندگیای داشت که به ظاهر عادی اما به طرز عجیبی متفاوت بود. هر روز صبح، با زنگ هشدار گوشیاش از خواب بیدار میشد، لیوان قهوهاش را برمیداشت و به دفترچه یادداشتی که همیشه کنار تختش بود نگاهی میانداخت. دفترچهای که پر بود از ایدههای نیمهتمام، معادلات، و طرحهایی که به آیندهای هیجانانگیز اشاره داشت. موریس وقت زیادی را صرف محل کارش میکرد، جایی که بخشی از یک تیم تحقیقاتی مخفیانه بود. او یکی از اعضای برجسته اما فروتن گروه بود، همیشه آرام و دقیق. همکارانش او را تحسین میکردند، اما او خود را تنها یک قطعه کوچک از یک پازل بزرگ میدید. ذهنش مدام درگیر بود؛ نه فقط با محاسبات پیچیده، بلکه با این سوال که **"آیا چیزی فراتر از آنچه میبینیم وجود دارد؟"** خارج از محیط کار، زندگیاش آرام و تا حدی منزوی بود. او به ندرت با کسی وقت میگذراند. آپارتمان کوچک و تاریکش که در یک ساختمان قدیمی واقع شده بود، محلی برای آرامش او و همچنین مکانی برای آزمایشها و تحقیقات شخصیاش بود. در گوشهای از اتاق، یک میز کار با ابزارآلات علمی، صفحات فلزی کوچک، و قطعات الکترونیکی قرار داشت که بازتابی از ذهن همیشه فعال موریس بود.
. خانواده موریس بخش مهمی از زندگی او بودند، حتی اگر این ارتباط همیشه کاملاً هموار نبود. پدرش، بازنشستهای سختگیر و محافظهکار، همیشه به او میگفت: **"علم به تنهایی کافی نیست، زندگی واقعی را هم باید درک کنی."** موریس اما همیشه بیصدا لبخند میزد و مشغول کار خود میشد. در مقابل، رابطه او با مادرش گرمتر و آرامتر بود، زنی که در کودکی با روایت قصههای علمی-تخیلی در گوشه خانه، عشق به ناشناختهها را در وجود او پرورش داده بود.
. هرچند او از کودکی رؤیای کشف داشت، اما هیچگاه تصور نمیکرد که روزی بخشی از پروژهای باشد که هدفش چیزی جز دسترسی به بُعدهای ناشناخته نبود. پروژهای که نام **"دروازه آسمان"** به آن داده شده بود. اما این اتفاقات هنوز در پس پرده منتظر بودند تا زندگی موریس به طور کامل تغییر کنند.
**"دروازه آسمان: سایههای زندگی"** موریس هر روز صبح، پس از نوشیدن اولین لیوان قهوهاش، به مسیر همیشگی برای رسیدن به آزمایشگاه زیرزمینی قدم میگذاشت. مسیرش از خیابانهای باریک صنعتی و مغازههای قدیمی میگذشت که به نوعی تبدیل به بخشی از زندگی روزمرهاش شده بودند. چهرههایی آشنا، اما بیصدا، که همه در شتاب زندگیشان غرق بودند. در اعماق آزمایشگاه، جایی که هویتش برای جهان بیرون مجهول بود، موریس به عنوان یکی از دانشمندان پروژهای کار میکرد که به نظر او مثل قطعهای از یک داستان علمی-تخیلی بود. با اینکه مأموریتها سری بودند، موریس همیشه احساس میکرد اینجا مکانی است که رؤیاهایش جان گرفتهاند. کارهای روزمرهاش شامل بررسی دادهها، تحلیل نتایج آزمایشها و همکاری با تیمی از بهترین ذهنها بود. اما او همیشه بیشتر از همه به عمق مسائل نگاه میکرد؛ گویی که میخواست چیزی فراتر از کلمات یا محاسبات پیدا کند.
آپارتمان کوچک او نیز بازتابی از شخصیت پیچیدهاش بود. شبها، هنگامی که دنیا آرام میشد، او به قلمرو خود بازمیگشت؛ جایی که نور یک چراغ مطالعه قدیمی بر روی یادداشتهای دستنوشته و طرحهای ذهنیاش میتابید. در سکوت شب، گاهی افکارش به گذشته میلغزید: دوران کودکی، روزهایی که با مادرش در کنار پنجره کتاب میخواندند و جهان را از دید ستارگان تصور میکردند. پدرش اما تصویر متفاوتی از زندگی داشت. مردی با دستهای پرچین و خط که زندگی را در کار و تلاش میدید، نه در تخیل. او همیشه به موریس میگفت: **"تو در نهایت فقط یکی از چرخدندهها هستی، پس وقتت را روی چیزهای غیرواقعی تلف نکن."** اما موریس به این باور داشت که هر انسان میتواند بیشتر از فقط یک چرخدنده باشد؛ او میخواست چیزی را کشف کند که تا حالا هیچ کس ندیده بود.
موریس با خستگی به آپارتمان کوچک خود بازگشت. شبها آرامش خاصی داشت، اما امشب چیزی فرق میکرد. او احساس عجیبی داشت، گویی که توسط چیزی ناشناخته نظاره میشود. وقتی وارد اتاقش شد، چشمش به روی میز افتاد. یک پاکت سفید که قبلاً آنجا نبود، درست روی دفترچه یادداشتهایش قرار گرفته بود. روی پاکت فقط یک کلمه نوشته شده بود: **"شروع."** موریس به اطراف نگاه کرد، حس کرد نفسهایش سنگینتر شده. با دست لرزان پاکت را برداشت و باز کرد. داخل آن چیزی نبود جز یک تصویر عجیب؛ چیزی شبیه به ستارهای که از میان آن پرتویی از نور ساطع میشد، و زیر آن نوشتهای که ذهنش را میخکوب کرد: **"تو انتخاب شدهای."**
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالبه ، مشتاقم بقیشو بخونم.
مرسی♡♡
عالی ادامه بده😘😘😘😘
مرسی💙💙💙💙💙