10 اسلاید چند گزینه ای توسط: ??? انتشار: 4 سال پیش 130 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یادتونه توی تست ۱ باید تصمیم بگیری که فرار کنی یا بجنگی الان توی این قسمت با قسمت تازه ای از سرنوشت روبه رو میشی
باید زود تصمیم بگیرم بمونم و بجنگم یا فرار کنم؟
ناگهان در اتاق بازشدو همون مرده اومدو گفت (یه چیزی یادم رفت بگم اینجا دوربین داره هر کاری بکنی ضبط میشه ،الانم زود بخواب یادت نرفته که؟ فردا کارهای زیادی داری) با خودم گفتم عجب گیری کردم. نمیتونم فرار کنم!حالا میخوابم شاید فردا فرصت فرارو پیدا کردم. میخاستم بخوابم اما نمیتونستم !اخر حداقل باید بدونم کی هستم ؟ چرا اینجام ؟ مگر کسی که این سوال های مهم و بی جواب داره میتونه بخوابه؟ نفهمیدم کی خابم برد بیدار که شدم سرم درد میکردو خسته بودم و ترسیده! انگار خواب دیده بودم اما هرچه فکر کردم تنها چیزی که یادم میومد صفحه ای تاریک بود چرا سرنوشت من با تاریکی گره خورده بود ؟ چرا هر بار که بیدار میشوم ابتدا تاریکی مرا در خود میبلعد؟چرا ؟ باید بپذیرم سرنوشت من سیاه و تاریک است! یکهمو همون مرده اومدو گفت (امروز به موقع بیدار شدی! منو نوآ صدا کن ! در ضمن کار امروزت با دیروز متفاوته بدون هیچ صدایی دنبالم بیا!)کلا هم زندگی و هم ادمای اطرافم منو تو سوال بی جواب میزارندو جوری بایم میدهند که نتوانم صدایی داشته باشم ! اه سرنوست تاریک من! دنبال نوآ رفتم به من یک لباس سیاه براق کوتاه براق و مجلسی داد گفت برو توی این حمام خوب خودتو تمیز کنو و بعد این لباس را بپوش و زود بیا که منتظریم . من اصلا هنگ کردم دیروز با خفت و خواری اسمم را نوچه گذاشتندو منو خدمتکار کردند و حالا لباس زیبا به من میدهند! این بازی که من توش هستم بیشتر از راه رفتن روی طناب، لب تیغ است! حمام کردم و لباس را پوشیدم دیگر بر عکس دیروز که خووم را نگاه کردم ترسناک و خونی نبودم ! حالا زیبا بودم چهره ی واقعی من چه زیبا بود ! اما چرا روزگار با چهره زیباو روشن بازی های تاریک میکند؟دیروز که خودم را در شیشه دیدم فقط صورت رنج دیده ای خونی دیدم اما الان دختری زیبا در اینه این حمام معلوم است!خاری دیروزم یک طرف ،زیبایی امروزم یک طرف ! از حمام که بیرون رفتم، چند خانم انجا بودند دستم راگرفتند و بردنم که ارایشم کنند ، هنگامی که مشغول ارایشم شدند ...
هرچی بهشون میگفتم ، ان ها اهمیت نمیدادند انگار واقعا کر بودند .حتی وقتی ارایشمو پاک کردم بدون هیچ شکایتی دوباری ارایشم کردند! در چهره شان مانند خودم غمی بزرگ بود غم اسارت و گمراهی ، شاید اگر من هم از اینجا فرار نکنم عاقبتم مثل این ها میشود مثل ادم اهنی هایی که فقط محدود به انجام کارهایی که از قبل برایشان برنامیه ریزی شده بود ، باشم! من این را نمی خواهم . بلاخره ارایشم تمام شدو نو آ منرا به پیش ارباب برد . ارباب با دیدن من گفت ( زیبا شدی اما این اهمیتی ندارد)چی؟ یعنی من انقدر خوارم که حتی زیباییم اهمیتی ندارد؟ ارباب ادامه داد(امشب وارد مجلسی بزرگ میشویم مثل پارتی . وقتی که نو آ برق ان محل را قطع کرد تو باید وارد دومین اتاق راهروی اصلی شوی و زیر تخت صندوقی میبینی ،همان موقع قفل شکنی که به زیر قلاده گربه ای که به تو میدهیم ، برمیداری و قفل صندوقو میشکنی مدارک موجود توی صندوقو میاری )در دلم گفتم این ها انقدر ترسو اند که برای این کار بزرگ من را میفرسند و خود دست به کار نمیشوند؟ اصلا مگر من دزد هستم ؟ ..
نو آ دستمو گرفت و منو بیرون برد بعد یک گربه ی سیاه نشانم داد که با ، باز کردن قلاده اش یک قفل شکن بیرون می امد . بعد بهم گفت( اینجوری قفل شکنو برمیداری در ضمن اگر کسی درمورد این گربه ازت پرسید میگی حیون خونگینه) اخه چرا؟ چرا از بین این همه رنگ ، گربه ی سیاه باید مال من باشه ؟ چرا تاریکی و سیاهی با زندگی من پیوند خورده ؟ با گفتم کلمه تاریکی و سیاهی خندم میگرفت مثل وقتی که خاطره خجالت اوری از کودکیتان تعریف میکنند . ههه چرا تاریکی و سیاهی بر زندگی من چیره شده است؟
نوآ گفت لباس که نبست . اینو میخواهم اونو نمیخواهم . مواظبش باش . بعد هم با نوآ سوار ماشین شدیم تا به پارتی برویم . عجیب بود . یعنی ارباب انقدر ترسو بود که حاضر نشد حتی به پارتی بیاید؟ بلاخره رسیدیم . واو چه سالن بزرگی بود ! ازدر که وارد شدیم همه لباس های گران قیمت و زیبا پوشیده بودند و با اهنگی با ریتم تند میرقصیدند . سپس خانم و اقایی نسبتا مسن به سمتمان امدند. نوآ را بغل کردند و گفتد(نوآ خوش آمدی عزیزم ! اه این خانم زیبا چه کسی هستند؟
قبل از اینکه کاری کنم ،نوآ با خونسردی تمام گفت که یکی از دوستان قدیمی اش هستم . من که با این سوال نفس در سینه حبس کرده بودم نفسی راحت کشیدم و برای اینکه کسی مشکوک نشود خودم ادامه دادم ( من دوست نوآ هستم نامم کاملی هست ) بعد ان خانم و اقا مارا به داخل دعوت کردندو به سراغ مهمان های دیگررفتند. بعد نوآ بهم گفت خوب خودتو جمع کردی! منم گفتم(
نو آ از پیشم رفت منم گربه ام را در بغل گرفتم و یکهو برق رفت
بر خلاف انچه انتظار داشتم . از توی گوشواره ام صدای ارباب امد! وای خدا این گوشواره ها یکجور بیسیم هستند! بهم گفت زود باش زیاد وقت نداری . اگه فرار میکردم ارباب میفهمید و به نوآ میگفت و اون دنبالم میکرد . برای همین با گربه ام به سمت همون اتاقه که ارباب گفته بود رفتم . قلبم داش از جا کنده میشد مطمعنم اگر خودمو در اینه میدیدم ، به اندازه دلقک های سیرک سفیدو رنگ پریده شده بودم . دستو پاهام میلرزید . سریع صندوقو در اوردم و با قفل شکن درون قلاده گربه ام درش را باز کردم . صندوق خالی بود! چی؟ یعنی انها مرا به خاطر هیچی فرستاده بودند ؟ ارباب در بیسیم فریاد میزد این غیر ممکن است . همان لحظه برق امد .
برق اومده بود. شاید نوآ فکر کرده بود من کارم را انجام دادم بیخبر از اینکه صندوق خالی هست صدای پاهایی میومد میشد حدس زد که نو آ هست، تا دستمو بگیره و از اینجا بریم . انگار یک قلب کوچک دیگ هم درون قلبم داشتم که بیشتر تالاپ تولوپ میکرد و باعث میشد قلب اصلی ام بدون اختیار محکم به استخوان های قفسه سینه ام برخورد کند . باید میموندم یا میرفتم؟ سوالی بود که از ،کی بودنم مهم تر بود . اگه الا ن از اتاق بیرون میرفتم نوآ منو میدیدو شانس فرار نداشتم . در ضمن شاید مثل همین گوشواره ای که بیسیم بود، زیور الات دیگرم هم جی پی اس بودند! پس تمام زیور الات را در اوردم وپرت کردم و خودم هم با صندوق به زیر تخت رفتم . میتونستم کفش های نوآ را ببینم که دنبال من میگشت . احتمالا فکر میکرد که من مدرک درون صندوق را برداشته ام و بیرون ، به پیش مهمان ها رفتم. برای همین بیرون رفت . نفسی که حبس کرده بودم مثل پرنده ای تازه ازاد شده پرواز کردو و از دهانم بیرون پرید . صدای بلند بسته شدن در که به گوشم خورد از زیر تخت بیرون اومدم . چیزی ککه دیدم از مواجه شدن با عروسک واقعی انابل ترسناک تر بود! نوآ هنوز توی اتاق بود! سرم فیاد کشید( فکر کردی من احمقم ؟ نمیفهمم میخواهی فرار کنی؟ قایم میشی تا با رفتنم فرار کنی؟ میدونی ارباب واسه خریدنت از بازار سیاه ،پول داده ؟باید بعد از بیرون رفتن از پارتی مدرکی که برداشتی را بگیریم و مجازاتت کنیم .)به او گفتم (در صندوق هیچ چیزی نبود که بخواهم به شما بدهم . خواهشمیکنم بگذارید من بروم)سخت بود که جلوی دشمنانت ضعف نشان بدهی اما اشک هایم این را درک نمیکردند . تندو تند روی صورتم میلغزیدندو با رقصشان بر روی صورتم احساس حقارت میکردم. دیگر نمیخواستم جایی باشم که حقیرانه زندگی کنم و مثل عروسکی تحت فرمانشان باشم! الان در این لحظه گربه سیاهی که به عنوان حیوان خونگی دنبالم بود و ازش بدم می آمد را نگاه کردم . دیگر عاشقش بودم چون میتوانست نجاتم دهد! اورا گرفتم و به سمت صورت نوآ پرتاب کردم .نوآ داشت سعی میکرد که اورا از صورتش جدا کند که من از فرصت استفاده کردم و قفل شکنی که در دست راستم مانده بود را محکم به سرش زدم . خونش روی گفشان مثل یاقوت هایی ارزشمند میدرخشید و سر شکسته اش مانند شکسته شدن خوشی های زنگی ام بود.ترسیده بودم . چه میکردم؟ باید خودم را نجات میدادم یا نوآ را ؟ شاید رندگی من ارزش مرگ نوآ را داشت ! پس ترس وجودم ، سیاهی و تاریکی سرنوشتم و حقارت زندگی ام را در پاهایی که داشتم نهادم و مانند سر خوردن اشک هایم بر روی صورتم، تندو تندو از ان خانه بیرون رفتم و دور شدم
برق اومده بود. شاید نوآ فکر کرده بود من کارم را انجام دادم بیخبر از اینکه صندوق خالی هست صدای پاهایی میومد میشد حدس زد که نو آ هست، تا دستمو بگیره و از اینجا بریم . انگار یک قلب کوچک دیگ هم درون قلبم داشتم که بیشتر تالاپ تولوپ میکرد و باعث میشد قلب اصلی ام بدون اختیار محکم به استخوان های قفسه سینه ام برخورد کند . باید میموندم یا میرفتم؟ سوالی بود که از ،کی بودنم مهم تر بود . اگه الا ن از اتاق بیرون میرفتم نوآ منو میدیدو شانس فرار نداشتم . در ضمن شاید مثل همین گوشواره ای که بیسیم بود، زیور الات دیگرم هم جی پی اس بودند! پس تمام زیور الات را در اوردم وپرت کردم و خودم هم با صندوق به زیر تخت رفتم . میتونستم کفش های نوآ را ببینم که دنبال من میگشت . احتمالا فکر میکرد که من مدرک درون صندوق را برداشته ام و بیرون ، به پیش مهمان ها رفتم. برای همین بیرون رفت . نفسی که حبس کرده بودم مثل پرنده ای تازه ازاد شده پرواز کردو و از دهانم بیرون پرید . صدای بلند بسته شدن در که به گوشم خورد از زیر تخت بیرون اومدم . چیزی ککه دیدم از مواجه شدن با عروسک واقعی انابل ترسناک تر بود! نوآ هنوز توی اتاق بود! سرم فیاد کشید( فکر کردی من احمقم ؟ نمیفهمم میخواهی فرار کنی؟ قایم میشی تا با رفتنم فرار کنی؟ میدونی ارباب واسه خریدنت از بازار سیاه ،پول داده ؟باید بعد از بیرون رفتن از پارتی مدرکی که برداشتی را بگیریم و مجازاتت کنیم .)به او گفتم (در صندوق هیچ چیزی نبود که بخواهم به شما بدهم . خواهشمیکنم بگذارید من بروم)سخت بود که جلوی دشمنانت ضعف نشان بدهی اما اشک هایم این را درک نمیکردند . تندو تند روی صورتم میلغزیدندو با رقصشان بر روی صورتم احساس حقارت میکردم. دیگر نمیخواستم جایی باشم که حقیرانه زندگی کنم و مثل عروسکی تحت فرمانشان باشم! الان در این لحظه گربه سیاهی که به عنوان حیوان خونگی دنبالم بود و ازش بدم می آمد را نگاه کردم . دیگر عاشقش بودم چون میتوانست نجاتم دهد! اورا گرفتم و به سمت صورت نوآ پرتاب کردم .نوآ داشت سعی میکرد که اورا از صورتش جدا کند که من از فرصت استفاده کردم و قفل شکنی که در دست راستم مانده بود را محکم به سرش زدم . خونش روی گفشان مثل یاقوت هایی ارزشمند میدرخشید و سر شکسته اش مانند شکسته شدن خوشی های زنگی ام بود.ترسیده بودم . چه میکردم؟ باید خودم را نجات میدادم یا نوآ را ؟ شاید رندگی من ارزش مرگ نوآ را داشت ! پس ترس وجودم ، سیاهی و تاریکی سرنوشتم و حقارت زندگی ام را در پاهایی که داشتم نهادم و مانند سر خوردن اشک هایم بر روی صورتم، تندو تندو از ان خانه بیرون رفتم و دور شدم
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
خوبه ممنون عالیییییییی
خیلی ممنون???
باید قسمت بعد رو بزاری
حتما ! ممنونم بابت نظر مثبتت???
عالی هین جوری برو جلو
مرسی??❤️❤️