
هاای داستان کوتاهی از جنگی کوچک :) خوشحال میشم نظرتونو بگید
تیر اسلحهام تمام شده بود. پشت سنگری رفتم و به هم تیمیام که به او لقب بیباک داده بودند اطلاع دادم. بیباک به سمتم آمد و نگذاشت دشمن ذرهای به ما نزدیک شود. باید به انبار مهمات میرفتم و اسلحه را پر میکردم. - چند نفرن؟
- ده بیست نفر، تعدادشون خیلی زیاده. رئیس چی کار کنیم؟ تیر جسیکا هم تموم شده. - من میرم موقعیت دی، هوامو داشته باش. بیباک سری به علامت تایید تکان داد. بلند شدم و تا توانستم دویدم. چند تیر به اطرافم خورد و گردوخاکی بلند کرد. فاصلهی انبار زیاد نبود. وارد شدم و به طرف جعبه ها رفتم. تفنگم را پر کردم. به یاد حرف بیباک افتادم 'تیر جسیکا هم تموم شده' خشابی برداشتم و در جیبم قرار دادم. از پلهها بالا رفتم تا به پشتبام برسم. آنجا میتوانستم چند نفر را از بین ببرم. روی زمین خوابیدم و از دوربین تفنگم یکی از افراد دشمن را هدف گرفتم. ماشه را فشردم و شلیک.
فرد مورد هدف به زمین افتاد و حواس دشمن را برای چند دقیقه پرت کرد. فرصت خوبی برای ضدحمله بود. صدای جسیکا از بیسیم در گوشم آمد. - رئیس ساختمون رو بمب گذاری کردن باید بیاید بیرون. گوشی را محکم گرفتم. - نگهبان میتونی بمب رو خنثی کنی؟ بلند شدم و از پلهها پایین آمدم. لعنتی محاصرم کردن. دور تا دورم پر از سربازان دشمن بود. بار دیگر داد زدم تا نگهبان جواب دهد. - پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه وقت میبره. دیر بود. خیلی خیلی دیر. صدای بیباک در گوشم پیچید. - رئیس من تو ساختمونم. -برو بیرون. بیباک خندید. -من کلهشق تر از این حرفام. بیباک، قدرتمند بود اما بعضی اوقات رو مخ. او دقیقا پشت من قرار داشت و چند نفر را با تیر کشته بود اما تعداد دشمن بیاندازه است. اگر از دست آنها جون سالم به در ببرم مطمئنم که با بمب خواهممرد. ماموریت قبلی ساده بود و ما انتظار همچین ماموریتی نداشتیم. با صدای بیباک رشته افکارم پاره شد.
-رئیس پشت سرت. به پشت سرم نگاه کردم اما دیر شده بود. سرباز رو به رویم تیری شلیک کرد؛ تیر درست سرم را هدف قرار داد. *رئیس کشته شد.* دسته بازی را روی زمین انداختم. این اولین باری بود که مرده بودم. به کامپیوتر نگاه کردم. *شما پیروز شدید.* صدای جسیکا از هدفون آمد. - رئیس این اولین باریه که مردید. بیباک خندید گفت:《 تازه واسه توهم خشاب برداشت.》 روی صحبتش با جسیکا بود. رئیس با کنایه گفت :《 هی من اینجام. تاریکی دفعه بعد بجای دشمن تو رو میکشم.》 نگهبان که میخواست پیروزی را به اسم خودش بزند با اغراق گفت. - اگه من یک دقیقه دیرتر بمب رو خنثی کرده بودم بیباک میمرد و همه میباختیم. میکروفون متصل به هدفونم را جابهجا کردم و گفتم. -اگه یک دقیقه زودتر خنثی میکردی زودتر میبردیم و من کشته نمیشدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب و زیبا بود
خسته نباشی
ممنونم🤍
فرصت
🥹❤️🩹
مرسی که خوندی🫶
👌🏻
ممنونم🤍