
قسمت سوم...
درحالی که توی بازار مش حیدر در حرکت بود از دور چشمش به غلام افتاد که داشت بساط یک پیرمرد بی نوا رو بهم می زد. _این چه وضعشه پیرمرد؟! دست بالا برد تا س.ی.ل.ی ای نثار پیرمرد بیچاره کند. از خشم با صدای بلند به او توپید. _رسم مردانگی این نیست غلام. کسانی که به دور غلام جمع شده بودند به عقب رفتند تا مش حیدر عبور کند. درحالی که به سمت او می رفت گفت: _زورت به این بی نوا رسیده؟. غلام چهره اش از خشم درهم پیچید. _ای ت.ف به این شانس، باز این پیداش شد. سپس ت.ف.ی بر روی زمین کرد و با لبخندی کج، کج و کوله به سمت او رفت. _به به مش حیدر. هدایت و جعفر به کمک پیرمرد رفتند و زیر بغل او را گرفتند و به آرامی بلند کردند. _ببین برای کسی شاخ نشو. غلام معترض گفت: _یکبار تو نیا و کاسه کوزه مارو بهم نریز.
_تا من پهلوان این محله و مردم ام، بخوای کاری کنی می اندازمت بیرون. غلام معترض دستانش بر هوا برد و گفت: _عین ا.ج.ل معلق فقط دور من می چرخی. ناگهانی بوی بدی از دهانش به هوا بلند شد و باعث شد فوری دماغ خود را با دست بگیرد و به عقب برود. _ای بعل! بازم که از اون خوردی؟!. غلام نفسی توی کف دستش بیرون داد و آن را بو کرد. _توی این ماه مبارک، تو حلال و حروم سرت نمیشه؟. غلام اخم هایش درهم پی چید و جواب داد. _ نمی خواد حالا واسه من نخود هر آشی بشی، تو راه خودتو برو و بزار من راه خودمو برم. پوزخندی از حرف او زد و گفت: _هه! کسی که اینو توی ماه رمضان و محرم بخوره چه فایده داره که مسلمان نامیده بشه؟. دستانش را به هوا برد و به نشانه ترک کردن اینجا گفت: _برو و جلوی چشمام نباش.
غلام با اخم و عصبی نگاهی به آدم هایی که ایستاده بودند کرد و راهش رو کشید و رفت. او متوجه لیلا نبود که از دور درحال تماشای اوست. به پیش پیرمرد رفت و گاری اش را بلند کرد و گفت: _بزار کمکت کنم و گاری ات رو برات ببرم. پیرمرد خوشحال از کمک او لبخندی زد. _ممنونم شیر پسر، اگه زحمتی نیست البته، مدیونت میشم. جعفر که درحال تماشای رفتن غلام بود با تاسف سرش را تکان داد و گفت: _فقط عین بازنده ها پولش رو خرج این چیزای بی ارزش می کنه. مش حیدر با همان زبان روزه گاری را بلند کرد. هدایت و جعفر نیز طرف دیگر گاری را کمک او گرفتند. لیلا که با مادرش و مادر مش حیدر یعنی خاتون خانوم درون بازار بود از کار خوب او لبخندی بر روی لبش نشست و زیر لب با خود عبارتی را بر زبان آورد. _الحق که یک دانه است.
خاتون خانوم در مدح او گفت: _الهی فدای پسرم بشم که حتی وقتی روزه هست، بازم دست به خیره. مادر لیلا نیز گفت: _ماشالله، خدا برات حفظش کنه خاتون، شیرمرد بزرگ کردی. _الهی خدا یک زن پاک هم نصیب پسرم کنه. _ان شالله خاتون. لیلا از این حرف خاتون خانوم گونه هایش گل انداخت و نگاهش را دوباره به حیدر انداخت. خاتون خانوم که متوجه نگاه او بود در گوشی به مادر لیلا چیزی گفت. _معلومه که لیلا مثل نوجوانی چشمش هنوز دنبال حیدره خواهر.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عشق فقط خودت💜
یه دونه ای گل من
به فدای تو🌻