
خب سلام . بعد از کلی فرار کردن از اینکه بهتون بگم چرا لی لی گرامی از هلما یا همون هلی خودمون دلخوره ..... اما مژده که دیگه این پارت میفهمین ...... (تازه میراژ و لوکا هم هستن اگه وقت بشه بنویسم)

چویو : بهتر نیست صبر کنی تا حالش جا بیا........ و با نگاه لی لی حرفش رو خورد. تا یک ربع کل اتاق جوی ساکت و سنگین داشت ..... البته قبل از ورود کیوکا🤦🏻♀️🤦🏻♀️ کیوکا تا خواست وارد بشه چون عجله داشته پاهاش بهم گیر کرد و با صورت رفت تو کفشای لیام 😐 ران اومد کمکش کنه که خودش بلند شد ولی دوباره سر خورد و افتاد تو بغل ران 🙈🙈(مدیونید اگه فکر کنین خودمو گذاشتم جای کیوکا دارم تصور میکنم اون صحنه رو )

قیافه لی لی :🤦🏻♀️ رین :😎🤞 لیام:😐😐 (بچه داره تجزیه تحلیل میکنه چی شد؟😂 ) ویلیام:😉(معنی این نگاه :دادا یک عروسی افتادیم) چویو:😼(برادر ذهنی عجیب و غیر قابل پیش بینی دارد «هرچی نباشه قراره فرمانده ی اطلاعاتی بشه🤞») کازو: (هنوز در حال کتاب خوندنه و از هفت جهان آزاده) برکس :😈😈😈(هیچی اینو چویو یک نقشه هایی دارن) کیوکا :😱 ران:🙃 (میدونم اینجا خیلی زر...... چیز نه یعنی حرف زدم )
کیوکا از اون حالت در میاد : ر..را...ران ساما .... منو ببخشید .... حواسم باید بیشتر جمع میبود...... برکس درحالی که داشت جذاب اتاق منم بازی درمیاورد گفت: نگران نباش کیوکا ! چیز خاصی که اتفاق نیوفتاد ...فقط یه..... ران : اون زیپو بیند برکسیموس ......... برکس:🤐 ران : اشکالی نداه کیوکاسان...... حالا بگو حال هلما چطوره؟ کیوکا که انگار تازه دلیل اومدنش رو یادش اومده بود گفت: ایشون به هوش اومدن. با این حرف لی لی مثل جت بلند شد که بره پیش هلما که ران با دستش جلوشو گرفت و با یک نگاه جااذااابببب گونه ای نگاش کرد و گفت: نه صبر کن ! بزار اول از تو شک در بیاد ..... بعد ازش حقیقت رو میپرسی...... لیلی (با ظاهری سرد و نگاهی خالی از هیچ گونه ای حس):از کجا معلوم اصلا حقیقت رو بهمون بگه؟ کازو بدون اینکه سرش رو از کتاب بالا بیاره گفت: لی لی حالا خوبه همین دیشب بغل هم میخوابیدین! لی لی : من قبلم گفتم! تا وقتی یادش نباشه عادیم اما وقتی یادش بیاد که چی کار کرده ....... دیگه خبری از اون لیای خوش خنده و شادی که نمیتونست یک دقیقه جدی باشه نیست !اوکی؟
از زبان هلما : ینی چی ؟ یعنی من...من..... باعث شدم بهترین دوستم و برکس آسیب ببینن؟ «فلش بک به روز حادثه» از زبان هلما : اووووففف بلاخره آزاااد شدممم... این جینشی هم موجودی هست برا خودشااا ..... آدمو از میدون تمرین میندازه بیرون پرت میکنه تو کتابخونه یک استخر کتاب قلمبه سلمبه میده میگه باید برای مشاور ارشد قصر بودن آماده بشی ...پوفففف. اینها را درحالی در ذهنش میگفت که لباس (از این لباس ژاپنی محلی ها)پوشیده بود و شمشیر و خنجری به کمر دتشت و دستانش با سرش را از پشت نگه داشته بود. ناگهان کنار دری ایستاد و در زد
* بچه ها این داستان( الان) داره توی قصر اتفاق می افته پس فضای قصر های قدیمی ای که توی فیلمای کره ای هست رو در نظر بگیرین... درضمن در ها کشویی هستن. (ادامه ) از زبان راوی صدایی آمد : بیا تو . هلما درهای کشویی را کنار زد و دختری را با موهای خرمایی بافته شده، چشمانی آبی همرنگ لباسش و کتابی در دست کنار پنجره با وقار نشسته بود و غرق در دنیایی بود که نویسنده برایش خلق کرده بود.. ناگهان بادی وزید و دخترک متوجه ی هلما شد : هلیییییییی و به بغل دخترک پرید . هلما کمرش را گرفت و اوراهم متقابلاً بغل کرد.
هلی : نظرت چیه یکم از دربار بزنیم بیرون؟ حالم داره از این آدمای چاپلوس بهم میخوره.. لی لی یک پس سری به هلما زد و گفت: آخه انیشتین...الان تو روز روشن اگه بریم بیرون که دمارمون دراومده .... باید صبر کنیم شب بریم.... خیر سرت قراره مشاور من بشی .... اینه استعداااد نهفتت؟ هلی : خو حااالاااا تو هم 😏😏😏😏😏 خلاصه که هرجور بود شب شد ....... هلی : خو بریم ؟ ؟؟؟؟؟: به به ! میبینم که ولیعهد و جانشین مشاور ارشد نقشه ها دارن..... هلی : به تو چه برکس ها؟؟ دوست داریم میریم بیرون سَنَنَه؟ برکس : اوکی اما اگه اتفاقی براتون افتاد اونوقت جادوگر خانم با اون چوب دستیش چی کار میکنه ؟ هلی : همون کاری که اون اژدها کوچولوی طلایی نمیتونه بکنه. برکس با پوزخندی درشت گفت: ینی هیچ کار.😏😏 هلما خواست جواب دندان شکنی بده که لی لی گفت: کافیه! خجالت نمی کشن دوتا آدم عاقل و بالغ عین تام و جری افتادن به جون هم ! برکس میشه اجازه ی خروج رو...... برکس : از قبل انجام شده
(بعد از فرار و رسیدن به دشت گل رز) لی لی : وایییی خودا عاشق این دشتم ! برکس و هلما : خو برا همین آوردمت اینجا دیگه! و به هم نگاه کردن و گفتن :ببخشید؟ تو آوردیش ؟؟ لیلی : هیچی شروع شد . روی زمین نشست و دعوای تام و جری رو نگاه میکرد و از جیبش پسته در آورد خورد.😐 یکدفعه صدایی از پشت بوته ها اومد . لی لی : بچه ها .......بچه ها ..... به هلما و برکس نگاه کرد ... هنوز داشتن دعوا میکرد آخر داد زد :بچه هاااا گوش کنین
بعد از چند دقیقه انتظار چند نفر از پشت بوته ها ظاهر شدند و به آنها حمله کردند . برکس و لی لی تبدیل به اژدها شدند و و برکس هلما را سوار خود کرد تا بروند ..... اما آنها به سمت سر دو اژدها ظرفی که ماده ای سبز رنگ درونش داشت پرت کردند. هلما داد زد: تضعیف کننده ی اژدهااااا! ولی دیگر دیر شده بود....در اژدها به سمت زمین سقوط کردند و دوباره تبدیل به لیلی و برکس شدند .البته بیهوش . هلما به سختی بلند شد و زیر لب گفت : لعنتی ....و با جادویش به قصر خبر داد و سعی کرد با نقاب پوشان مقابله کند ....داشت موفق میشدو فقط سه نفرشان مانده بودند که یکهو یکی شان از پشت دستمالی روی بینی و دهان هلما قرار داد و گفت : دیگه وقت خوابه جادوگر کوچولو....
وقتی گارد سلطنتی رسیدند نه خبری از نقاب پوشان بود و نه از هلما و لی لی و برکس .... فقط رد آتش و یخ هایی مانده بود که هلما به سمتشان پرت میکرد و ظرف تضعیف کننده ی اژدها که مقداری ازش داخل ظرف مانده بود. در آن طرف راهزنان به مخفیگاه خود رسیده بودند. مردی نه چندان جوان که کل صورتش را با یک ماسک پوشانده بود به استقبال شان آمد و از آنها روند کارشان را پرسید . همهنقابشان را پایین زدند و جوان ترینشان گفد: نگران نباش رئیس همون طور که گفتی یکم از اون ماده اونجا جاگذاشتیم و این بچه ها رو هم براتون آوردیم......ولی اون جادوگره خیلی سمج و قویه.... مرد نقاب دار: هرچی باشه جانشین مشاوره ارشده ..... باید اینجوری باشه. حالا برین اینا رو توی غار بزارین و محکم محکم به صندلی ببندین..... هرکودوم توی یک اتاق غار !!شیرفهم شد ؟ ؟؟:بله قربان
خلاصه که اینا رفتن بچه ها رو ببندن غافل از اینکه برکس به هوش اومده... تا بهوش اومد تبدیل به اژدها شد و آسمون رو پر از آتش کرد. مردمیانسال: میخواد گارد رو به این سمت بکشونه. (مدیونید اگه فکر کنین حال ندارم شرح بدم) بعد از یک مبارزه ی عجیب برکس زخمی شد و نقابدارا هم از گارد سلطنتی فرار کردند

فرماندهان گارد لوکا و لیام بودند. ( نقابدارا با تولید دود ، حس هاش دیداری و شنوایی و حتی حرکت اونا رو مختل کرده بودند که برای ومپایر ها بدترین عذاب بود چون مه میتونستن با سرع برن دنبال شون نه میتونستن با دید فوق العاده شون دنبالشون بگردن) بعد از پراکنده شدن دود، لوکا با دو تا از سربازا به کمک برکس رفت و لیام و بقیه ی سربازا کل محوطه رو گشتن ولی خبری نبود که نبود. لوکا داد زد: لیااااااام بیا اینجاااا! لیام (با نگرانی):چی شده ؟ لوکا: اون ظرفی که برادرت بهت داد رو هنوز داری ؟ لیام یک ظرف که مایعی بنفش رنگ درش بود رو به لوکا داد ، لوکا ظرف رو گرفت و به خورد برکس داد . لوکا : اون مایع سبز رنگ توی دشت تضعیف کننده ی اژدهاست ، اگه روی سر یک تبدیل شونده ریخته بشه .... شاید بتونه تبدیل بشه ولی قدرتش چندین برابر کمتر میشه...... اون دود لعتنی هم مخصوص ومپایر ها بود . و زیر لب بی ادبی کرد ( نویسندع : ناظر جونم ببین من خیلی با ادبم 🥺🥺) لیام که انگار گنجی پیدا کرده باشد رو به لوکا گفت: ببین چی پیدا کردم! یک تکه پارچه را به او نشان داد. لوکا تا آن را دید سریع برکس را به سربازان سپرد و آن تکه پارچه را بو کرد و لبخندی شیطانی و هم دستانه به لیام زد . لیام: اون دود حس بویایی ما رو مختل نکرده بود . لوکا : اون پیر مرد نقاب دار هین بو رو میداد..... ولی بقیشون فقط بوی خاک و گل و لایی میدادن. لیام : حتما بخاطر مبارزه هاشون هست......ولی اگه گفتی این بو شبیه بوی کیه؟ هم زمان با هم : جینشی!
گارد سلطنتی به قصر برگشت و برکس رو بردن که درمانگاه! لیام با لباسی رسمی از قصر خارج شد و گفت: خب ؟ بهتره یک توضیح منطقی برای نیاوردن خواهرمون و هلما داشته باشید . (اینجا رو با داد میگه) بقیه ی سربازا مرخصن!!! لوکا : به لطف آتیش برکس ما رد اونا رو تا غار ا.ه.ر.ی.م.ن زدیم . ولی تا رسیدیم اون پیر خرفت یک شیشه ای زد شکوند و یک دود که هم حس شنوایی و دیداری و حتی حرکت مون رو مختل میکرد ، توی هوا پخش شد ...... اون شیشه ای هم که تو سر ولیعهد و برکس شکوند تضعیف کننده ی اژدها بود که قدرت یک دراکن شیفتر رو تا یک هفته تضعیف میکنه. ویلیام دستش رو روی چونش گذاشت و به فکر فرو رفت: روش شون تضعیف کردن قدرت های ماست ، اونها یک هدفی دارن که این همه خنثی کننده با خودشون دارن...... لیام : هنوز تموم نشده ، توی محوطه این تیکه پارچه رو پیدا کردم که بوی اون پیرمرد رو میداد . بقیشون چون بوی گل و لای میدادن قابل شناسایی نبودن ولی خوب این بو خیلی شبیه بوی جینشی هست. ویلیام (چشاش گرد شد): بهتره این رو فعلا به کسی نگیم! جینشی یک درباری مهمه ! اتهام مهمی هست لوکا : کی اهمیت میده ؟ باید زودتر لی لی رو پیدا کنیم 😡 دو برادر به هم نگاه کردند . از حسی که لوکا به خواهرشان داشت با خبر بودند پس گفتند : آروم باش ! یک راهی پیدا میکنیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی قشنگه چرا انقدر کم حمایت میشه من به جای تو ناراحت میشم😭😭😭
ایووووولللللل بالاخره😍😍😍🫶🫶🫶
خودم بعد انتشار داستان رو میخونم ککککیفف میکنم
لوکا رو که فهمیدیم کی بود، این وسط میراژ کی هههه😐😐
دادا صبر کننننن .......
میراژ یک شخص بسیااارررر کووورااااششش😍😍😍😍😍🤞
فرصت😃