
خب خب بریم ببینیم که لوکا و میراژ کیان؟
؟؟؟؟: ممنون لیا ساما ، بقیه اش را خودم به دخترم توضیح می دهم .. لی لی : بله مارکوس سان و از سالن بیرون رفت ، بچه ها رو دید که به محض باز شدن در هر کودوم تظاهر به انجام کاری کردن. درو بست و بهشون چشم غره ای رفت ، گفت : تا کجاش رو شنیدید؟ رین : کلش رو شنیدن ران : آها بعد خودت چی که میگی شنیدن؟؟؟ رین: خو من از سس مایونز به بعد اومدم😂 چویو: ول کنین حالا ، حال هلما چطوره؟ لی لی : طبیعی ، شکه ، ترسیده ، بی اعتماد و متعجب .
لی لی :خب ببینم وضیعت قصر چجوریه؟ لیام: توضیح دادن ماجرا کازو: هی بچه ها بیاین ببینیم چی میگن.... و بله هشت تا فضول اعظم که خیر سرشون همه هم نجیب زاده ان چسبیدن به در تا مکالمات (به قول بچه ی فامیل)شخوصی پدر دختری رو بشنون
(درون سالن ) پدر هلما : خب دخترم حتما تا الان متوجه شدی که دوستات همه نجیب زاده و ولیعهد هستن ..... هلما : صبر کن ببینم چرا همه تون دارین میرین سر اصل مطلب ؟ یعنی نمیخوای بدونی که حالم خوب هست یا نه ؟ پ/ه: چرا بپرسم وقتی بدونم ؟ درضمن من وقتی ندارم ، توی قصر به اندازه ی کافی هیاهو هست . حالا میشه بگم؟ پدر هلما آنقدر خسته و عصبانی بود که کسی جرعت سرپیچی از او را نداشت هلی: بله پ/ه: تو هم یک نجیب زاده و جانشین منی ، یعنی مشاور اعظم آینده ی قصر . یکدفعه هلما همه چی را به یاد آورد: شبی زیر نور ماه دست در دست بهترین دوستش ، تمرین در زمین مبارزه ، پیچوندن کلاسا و رفتن به آشپزخانه ی قصر ، و ناگهان بدترین خاطره را به یاد آورد :( مردی که دست و پایش را بسته بود و با چشمانی که آتش و خون از آن میبارید با لبخندی شیطانی به او زل زده بود و زیر لب چیزی میگفت). _هلی ،،،،،،هلیی و سیاهی..........
رین از درمانگر پرسید : حالش خوب میشه ؟ !!!: بله، نیازی به نگرانی نیست رین ساما ، به خاطر فشار عصبی بیهوش شدن. این را در حالی گفت که هلما روی تخت رین بیهوش دراز کشیده بود
در اتاق ران: لی لی کنار میز پوکر نشسته بود و با مو هایی بهم ریخته به میز خیره شدن بود . ران و برکس با نگرانی داشتند از پنجره بیرون را نگاه می کردند ، کازو در حالی که به تخت ران تکیه داده بود در حال کتاب خواندن بود. چویو و لیام داشتند برای لی لی آب میوه ی موردعلاقه اش را درست میکردند تا شاید کمی حالش بهتر شود . ویلیام هم همدردانه و آرام کنار خواهر عزیزتر از جانش نشست بود . لی لی : ببینم اون بابای بی مسئولیت هلما الان که بهش نیاز داره کجاس هااا؟ ( همین طور که به میز زل زده بود با لحنی سرد که هر لحظه صدایش بالا تر میرفت این را گفت) برکس با بی میلی گفت : بعد از بیهوش شدن هلما براش پبغام اومد که باید به عمارت کریستال بره . رین وارد اتاق شد و گفت: هلی حالش خوبه ، ظاهراً به خاطر فشاری که به یاد اوردن خاطراتش بهش وارد شدن بیهوش شد . لیام لیوان آب پرتقال را جلوی خواهرش قرار داد و گفت: دیدی ! حالش خوبه لی لی بدون اینکه حتی به آبمیوه ای که تا همون سه شاعت پیش اگه کسی بهش دست میزد میکشتتش نگاه کنه گفت: معلومه که حالش خوبه ، و به خاطر همین بعد از اینکه از خواب زیبای خفتا بیدار بشه باید همه کی رو برام توضیح بده........... چویو: بهتر نیست که صبر کنی تا حالش جا بیا... و با نگاه لی لی حرفش را خورد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پنگوئن سفید(من نایابم)😂
اینو خیلی وقت پیش خوندم ولی انگار کامنت گرامی منتشر نشده بود بعد الان دیدم بعدیشم اومده(وقت حمایته🛐🤝🏻)😍🫂
مرسییییی💖💖💖
وای دمت گرم اصلا فکر نمیکردم اسمایی که من گفته بودمو انتخاب کنیییییییییییییییی 😭🛐
وقتی خلاقانه بود چرا نکنم ؟
✨🥹
چه قدر تو مهربونیییییی آخه🛐😭
پارت بعدی میخوام🥺🥹
سلام پارت بعدی منتشر شد
چرا پارت جدیدو نمیدییییی نصفه جون شدممممم
دادم ولی هنوز منتشر نشد😂
سلام ممنون از حمایتت پارت بعدی منتشر شد
والپیپر کاربرها پارت دوم منتشر شد همون تستی که گفتم براتون وایپ اکانت تون رو درست میکنم گفتم بهتون خبر بدم ممنون میشم یه نگاهی بهش بندازین
ممنون حتما
واییی منم چراغ خواب بنفش🤯🤯🤯🤯🤯
چالش:صندلی مشکی🗿
اولین دیدگاه✅
عععععععااااااااااللللللللییییییییی
یادم رفته بود فالوت کنم طول کشید دوباره پیدا کنمت
خییییللللیییی داستانت عالیه
راستی پس لوکا و میراژ چی شدن؟
اون عزیزان کوراش برای یکجای حساس تر هستن
قراره شاهد صحنه هایی باشیم که هلما و لی لی گوجه می شوند
وایی😍😍😍