
چند قسمت داستان

مو های دخترک در باد می لرزید و رقص کنان انتظارش را بیداد میکرد.مو های خاکستری و دست های ظریف اش و جلیقه ی مشکی.ساعت از پنج عصر گذشت،ایستگاه خالی بود.دخترک قدمی به عقب برداشت مثل دختری که تعطیلات عید را برای گذراندن به جایی خوش آب و هوا آمده ولی درون قلب اش کسی مدام سوت اضطراری قطار را می کشید و آنطور که هر لحظه احساس خطر میکند

امروز،عجیب تر به نظر آمد چون مرد بزرگسال اجازه داد دخترک تمام حرکات اش را ببیند و از غیب زاده نشد.موهای قرمز که برای چهره ی مردانه یک بزرگسال بلند به نظر می آمد،کت بلند خاکستری که انگار از چند سال پیش هیچ تغییری نکرده بود باعث توجه ی دخترک شد..در حافظه ی نیلا این مشخصه از همه پر رنگ تر بود.مرد بزرگسال زود تر از آنچه فکر میکرد ایستاد؛چون محل عبورش افق نگاه دخترک نبود..او درست روی به رویش ایستاده بود.

:«فکر نمیکردم زنده باشی!..حتی اگر یک درصد فکر میکردم،فکر نمیکردم اینقدر جرئت داشته باشی که اینجا بیای»تهدید و تمسخر پیچ در پیچ صدای مرد اینگونه ظاهر شد.دخترک:«آمدم چیزی ازت بخواهم»مرد بزرگسال با اخم به دخترک نگاه میکند،با صدای کاملا سرد،مثل کسی که فرصت وصیت بهت میدهد:«بگو چی میخوای؟»دخترک با صدای نسبتا آرام:«من برای کنار گذاشته شدن خیلی آگاه هستم»مرد می چرخد و یک نگاه بی خیال به دخترک میکند:«بچرخ تا بچرخیم،ببینم به کجا میرسی»

صدای خنده ی مرد بزرگسال دیر تر از قدم های او از زمین محو میشود.دخترک روی زانو می افتد.به موهایش چنگ میزند و فریاد میکشد..:«من فقط میخواستم یک خواننده بشم»اشک های گرم از چشم دخترک سرازیر میشود،اشک ها مثل آبشار در حال چرخش موقع برخورد سیلی به صورتش می چرخد.چشم اش را میبندد چون میترسد که مرد مو قرمز را دوباره دیده باشد.پسر مو حنایی:«نیلا هیچوقت اینطور حرف نمیزند

دخترک روی زمین پرت شده،قلبش تند و تند میزند.مرد چشم مشکی ظاهر میشود:«کافیه»پسر مو حنایی میرود عقب.دخترک با ترس بلند میشود:«ببر اش به یک مخفیگاه»دخترک با جرئت به دست آمده و منطق دختر هفت ساله..:«شما،بهم نشان بدهید»مرد چشم مشکی:«نشنیدم،میخوای دومین سیلی را بخوری؟..خودت؟خواهش ات را زمین نمیزنم»مرد مو حنایی بین مرد چشم مشکی و دخترک می ایستد:«نقشه ی بعد چیه؟»مرد چشم مشکی..:«یکسری اطلاعات در مورد گذشته ی نیلا توسط دستگاه به دست آمده میتوانیم از آن برای درد سر ساختن استفاده کنیم»

شب دخترک روی تخت اش توی مخفیگاه نشسته و زانو اش را بغل کرده بود،برای دوری از افکارش از پنجره به ماه خیره میشود.وقتی غرق تماشای ماه بود،موهای قرمزی را دید..با ترس حرکت کرد.نیوان کنار پنجره نشسته بود:«خیلی قشنگه اینطور نیست؟برعکس سرنوشت من»دخترک به علامت تایید سرش را حرکت میدهد ولی به جای تایید گفته ی نیوان، هم صحبت اش یعنی نیوان غیب میشود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منتظر ادامه داستان هستم!
ممنون حمایت میکنید✓