
چند قسمت داستان

دخترک فقط چهار قدم به جلو آمد و ایستاد.پسر مو حنایی سمت دخترک برگشت:«چیزی شده؟»دخترک ترسیده به چشم های پسر مو حنایی نگاه میکند.پسر مو حنایی احساس میکند یک رودخانه از استرس و اضطراب به چشمش حمله میکند.پسر مو حنایی صدایش را صاف میکند:«میخوای با الکی ترسیدن خودت را بکشی؟ نتیجه ی این همه استرس چیه وقتی فقط ضعیف تر ات میکند..نمیخواهم بگم تا آخرش زنده می مانی ولی اگر نترسی احتمالش بیشتره که زنده بمانی»

چند لحظه بدن دخترک از ترس می لرزد.دستش که حتی الان کمی عرق کرده را مشت میکند.او با وجود اینکه تا الان بزرگترین ترس زندگی اش سرزنش شدن توسط عاطفه و دوستان اش بوده قدم دیگه ای به جلو بر میدارد و به حرف میاد.کلمات یخ زده ی سردرگم مثل برگ های خشک پاییزی به رقص در میآیند:«سعی خودم را میکنم»

پسر مو حنایی حرفی نمیزند.آنها به یک سالن تمام سفید میروند که هیچ در یا صدایی آنجا نیست.چند لحظه بعد پسر قد بلند مو قرمز پدیدار میشود در حالیکه بدن اش زخمی شده و بی هوش هست.دخترک به سمت پسر مو قرمز دوید و کنار پسر مو قرمز روی زانو نشست.دستش را به سمت یک زخم برد،دستش خونی شد.خون،خون واقعی!..ذهنش این کلمه را چند دفعه تکرار کرد.سر پسر مو قرمز را حرکت داد.مرد قد بلند دیگری که چشم های مشکی داشت با قدم های آرام از دیوار عبور کرد و ظاهر شد.

مرد ای که چشم مشکی داشت با لحن دلسوزانه شروع به حرف زدن کرد:«آن نباید اینطور زخمی باشد،نه؟ آن مرد را کشتی.درست همینجا،به نظر میاد هنوز جسم قبلی ات را به خاطر نمیاری نیلا!»دخترک شکه شده دستش را گذاشت روی گوشش و فریاد کشید:«من قاتل نیستم»

:«بیارش»پسر مو حنایی به سمت دیوار رفت..دخترک در حال فکر کردن بود و مثل مجسمه بی حرکت شده بود.پسر مو حنایی در حالیکه دستگاه بزرگی را هل میداد،ظاهر شد.دستگاه به سر دخترک وصل شد و دست و پای او توسط مرد چشم مشکی بسته شد.با یک حرکت دست پسر مو حنایی دستگاه شروع به کار کرد

دخترک دست و پا میزد.خاطراتی که متعلق به او نبودن در ذهنش حرکت میکردند.آنها به طرز عجیبی آشنا بودند و جرئت وجودش را بیشتر میکردند،انگار خاکستر را دوباره شروع به آتش زدن کرده باشند.سر دخترک شروع به درد گرفتن میکند تا جایی که جیغ میکشد و پسر مو حنایی دستگاه را خاموش میکند.

با ریختن مقداری آب روی صورت دخترک،دخترک چشم های بسته اش را ناگهان باز کرد و نفس نفس زد.دست و پاهایش هنوز بسته بود ،او برای چند لحظه بیهوش شده بود.مرد مو مشکی کلمات را به سادگی یک پلک به هم زدن به زبان آورد.:«آخرین دفعه رئیس ات را کجا دیدی؟»کلمات نا خودآگاه از زبان دخترک خارج شدند،با اینکه دخترک هنوز در حال فهمیدن داستان نیلا بود:«ایستگاه قطار»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
سلام عزیزم خوبی میشه بی زحمت پست اخرمو لایک کنی ممنون:)
انجام شد✓
ممنون😘
🐻🍬🍬
همچنان ترسناکه؟..نه
اولش هیجان انگیز بود الان ترسناک دارک داره میشه اضطراب داره 💤🐻🍬
این خوبه به نظرت یا نه؟
و اینکه بازم ادامه بدهم؟
خوابالو باید فکر کنه 🐻🍬
ادامه رو که البته 🐻⛏️
سلام 🙋🏻♂️
من 5ماهه این اکانتو دارم ولی تازه تونستم بیام تستچی خوشحال میشم حمایتم کنید
راستی پستت هم عالی بود✨
دنبالت کردم