
قسمت چهارم فصل سوم...
به صورت ناگهانی آن چهره سردی که به خود گرفته بود، لبخندی گشاد و دوستانه به خود گرفت و نگاهش نرم شد. به شوخی یکی به شانه او زد. با چشمانی گشاد و چهره ای متعجب به او نگاه کرد. ایوان او را به دوستانش معرفی کرد. همه آنان از خانواده هایی والا مقام و با اصل و نسب بودند. آشنایی با آنان فراتر از یک مکالمه ساده نرفت و زود سفارشات آنان را گرفت و به کار خود بازگشت. با گذشت چندین روز، مانند هر روزی دیگر درون کلاس مشغول نکته برداری از توضیحات استاد بود. حین نکته برداری متوجه نگاه های گاه و بی گاه ایوان به خود می شد؛ اما جوری رفتار می کرد که گویا متوجه نیست. آن سکوتی که در میانشان برقرار بود توسط ایوان شکسته شد. _میگم من امشب قراره یک مهمانی دوستانه توی خانه بگیرم، می خواستم تورو هم دعوت کنم، میایی یا نه؟.
با شنیدن این حرف جرقه ای از امید در دلش افروخته شد. با تکان دادن سرش حکم تایید را صادر کرد. ایوان که گویا جواب دلخواهش را گرفته بود لبخندی کوتاه زد و مابقی ساعت کلاسی خود را مشغول درس کرد. زمان گذشت و شب فرا رسید. دوباره همان پیراهن بافت مشکی رنگ را با دامنی تا مچ پا به رنگ قرمز اناری برتن کرد و موهایش را کمی مرتب کرد. بالم لبی بر ل.ب زد و پس از برداشتن کیف دستی اش از خانه خارج شد و راهی آدرس ارسال شده بر تلفنش شد. موهای طلایی رنگش تضادی با رنگ لباسش داشت که در عین سادگی جذابیت او را زیاد کرده بود. سوار بر تاکسی ای که بر سر کوچه قرار داشت شد و پس از آنکه آدرس را گفت، دستش را به پنجره تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. شهر هنوز بیدار بود و زنده.
در مورد جایی که قرار بود در آن حضور داشته باشد مقداری مضطرب بود اما به توانایی خودش ایمان داشت. با خود تلقین می کرد. _ من بر هرچیزی توانام، می توانم کاری که براش تا الان مانده ام به انجام برسونم، می توانم امشب به چیزهایی که به دنبالش هستم برسم. نفسی عمیق کشید و چندین بار این عبارات را با خود تکرار کرد. در نهایت پس از رسیدن و حساب کردن کرایه پیاده شد و خود را در جلوی خانه ای ویلایی بزرگ و جدید دید. به جای میله برای بالکن ها از شیشه استفاده شده بود و حیاط جلویی نسبتا بزرگی داشت. رنگ دکور بیرونی انتخابی ساختمان، ترکیبی از رنگ سفید و مقداری سیاه بود.
از همان بیرون می توانست نورپردازی درون خانه و شلوغی جمعیت را، از پنجره ببیند. به سمت در رفت و زنگ در را به صدا آورد. پس از چند باز فشردن دکمه زنگ در بر روی او باز شد. یک دختر جوان حدودا همسن او با موی مشکی در مقابل او ظاهر شد که لباسی صورتی فسفری پوشیده بود. دختر زیبایی به نظر می رسید. اما نمی دانست بخاطر میزان آرایشی است که کرده است یا فرم چهره واقعی خودش. دختر قضاوت گرانه به او نگاهی انداخت و سپس از جلوی در کنار رفت و به داخل بازگشت. از رفتار سرد و مغرورانه او چنان متعجب نشد و وارد شد. همان ابتدا به راهرویی وارد شد که در رو به روی آن راه پله ای به سمت طبقه بالا بود و در سمت راست به سالن و آشپزخانه می رسید
آرام آرام از میان جمعیت خود را عبور داد و وارد سالن شد. جمعیت کل سالن را گرفته بودند. از بر روی مبل گرفته تا بر روی زمین، دی جی در سمت چپ کنار پنجره ایستاده بود و مشغول بود. با چشم به دنبال ایوان می گشت اما نمی توانست او را از میان این همه چهره های ناآشنا پیدا کند. به جای آن می توانست به خوبی با نگاه کردن به چهره افراد حاضر در آنجا، با چهره واقعی آنان که در پشت نقاب خوبی، دوستی، محبت و دلسوزی پنهان کرده اند آشنا شود. چنان بوی بدی، دشمنی، دو رویی و نفرت از آنان برخواسته بود که به راحتی به مشام اش می رسیدند. البته فقط آنان نبودند که با نقابی نامرئی بر چهره حضور پیدا کرده بودند؛ خود او نیز از خیلی وقت پیش تنها نقابی را بر چهره زده بود که به همه نشان می داد. تنها تفاوت او با مابقی افراد، آن بود که در برابر افراد نزدیک اش مانند آینه ای شفاف و بی آلایش بود.
همان گونه که ایستاده بود ناگهانی چشمانش در تاریکی فرو رفتند، متوجه قرار گرفتن دو دست سرد و سخت مردانه شد و فوری با آرنج به عقب ض.ر.ب.ه ای زد. صدای جوانی از پشت سرش بلند شد و او را متوجه کرد که آرنج به هدف خورده است. آن دو دست را گرفت و در حرکتی تهاجمی و سریع کمی پ.ی.چ داد و خود به عقب برگشت. با چهره درهم پیچیده از دردِ ایوان رو به روی شد. وقتی دستان او را دید که گرفته است، فوری با خجالت آن ها را رها کرد و قدمی عقب رفت. _خیلی متاسفم قصدم آسیب رساندن نبود، فقط بدنم در برابر این حرکت ناگهانی ات واکنش تهاجمی نشان داد، چون عادت به ل.م.س شدن ندارم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود
نه به قشنگی تو
+
وایییی عالی بودددد