
قسمت بیستم...
با شوکه پرسید. _مگه تو هیچ خبری از اون نداری؟. مرد شاکی شروع به گلایه کرد کرد. _اوه واقعا که حالا اومدی حال اونو میپرسی کانا؟ اگر برات مهم بود همون اول بخاطر اون ا.ک.س.ت ولش نمی کردی من الان بخاطر تو نمی دونم که رفیقم کجاست و در چه حاله و خوبه یا نه، اون خیلی وقته نه پیشم اومده نه تماسی جواب میده، کلا اون خیلی وقته از اداره باشگاه هم کناره کشیده، دیگه بهم زنگ نزن و بزار روشن کنم برات که اگر رفیقم چیزیش شده باشه ازت نمی گذرم کانا، چون اون فقط رفیق نه، بلکه جزوی از خانواده ام بود. تماس بر روی او قطع شد. از شدت خشم و حرف های او خشکش زده بود. نمی دانست که چه چیزی بگوید. منظور او را نمی توانست بفهمد، او بخاطر کیل او را رها نکرده بود. حالا از حرف های او می توانست بیشتر به آن پی ببرد که علت آنکه بروس دیگر تلاشی برای بازگشت نمی کند، آن باشد که گمان می کند بخاطر کیل رها شده است. از درون احساس نابودی می کرد چرا که رسما همه چیز او نابود شده بود. تمام ر.ا.ب.ط.ه اش با بروس، تمام راه های بازگشت و تمام آرامش او.
چنان سردرگم بود که فقط به نقطه ای نامعلوم از کف اتاق خیره شده بود و احساسات و افکار منفی او را در آ.غ.و.ش کشیده بودند. درست به مانند زالویی خ.و.ن.خ.و.ار که هر لحضه او را ضعیف و ضعیف تر می کند. پس از چندین دقیقه با تنی خسته و روحی خسته تر، بلند شد و پس از تعویض لباس خود را بر روی تخت انداخت تا با کمی خواب این افکار منفی را از خود دور کند. چنان این احساسات منفی بر او غلبه کرده بودند که احساس می کرد زامبی ای با بدنی م.ر.د.ه است. چشمان خود را به آرامی بست و بدن خود را ریلکس کرد. عصر هنگام پس از بیدار شدن کمی بدن خود را کش داد و به سمت آشپزخانه رفت و مشغول حاضر کردن قهوه شد. پس از آماده شدن قهوه کتابی را از قفسه کتاب درون سالن برداشت و بر روی مبل نشست و مشغول خواندن آن شد. تنها کتاب ها می توانستند در مواقع آشوب و نگرانی و سختی مقداری ذهن او را به خود مشغول سازند. در حین خواندن صدایی به گوشش خورد. بلند شد و به دنبال منبع صدا رفت.
صدا درست از درون آشپزخانه می آمد. با پنجره باز و ظرف های برهم ریخته مواجه شد. صدایی از سمت دیگر آشپزخانه توجهش را جلب کرد. سرش را به سمت چپ چرخاند و با کلاغی بر روی یخچال مواجه شد. با دیدن آن نفسی راحت سر داد. _پس این سر و صدا مال تو بوده پرنده ناقلا. جارو را از کنار کابینت برداشت و یواش به او زد تا برود. کلاغ ابتدا لجاجت به خرج داد اما با اذیت های او پرواز کرد و بر روی لبه پنجره نشست. قار قاری کرد و پر زد و رفت. فوری پنجره را بست و پس از مرتب کردن ظرف ها به سالن برگشت و همان جای قبل خود نشست و مشغول کتاب خواندن شد. پس از چند دقیقه صدای تق کوچکی به گوشش خورد. سرش را بلند کرد و نگاهی به اطراف خود کرد و با نیافتن چیزی، دوباره مشغول کتاب خواندن شد. حسی عجیب به او دست داد که می گفت پشت سرش را نگاهی بندازد. احساس می کرد فردی در پشت سر او ایستاده است.
اما تنها او درون خانه بود. برای لحضه ای به این احساس گوش داد و سرش را به پشت چرخاند اما هیچ چیزی جز دیوار و گلدان و یک قفسه کتاب نبود. از گوش دادن به این احساس پوزخندی زد و سزش را چرخاند و خود را مشغول کتاب کرد. شب هنگام پس از شام، به تنهایی به شهر رفت تا مقداری خرید کند و گشتی بزند. درحالی که دو پلاستیک پر از خرید در دست گرفته بود درون پیاده رو، در میان جمعیت در حرکت بود. هر از گاهی سرش را کمی می چرخاند و نیم نگاهی به پشت سر خود می انداخت. عاشق خرید کردن به تنهایی و در آرامش بود. از این روی مانند سایر مردم با لباس هایی بیرونی ارزان و معمولی بیرون آمده بود تا مورد شناسایی قرار نگیرد. در ابتدا متوجه استاک شدن نبود؛ اما پس از کمی متوجه شد که فردی با پوششی کاملا مشکی درحالی که ماسکی پارچه ای بر صورت زده است در حال دنبال کردن اوست.
زود دستپاچه شد و ترس بر قلبش وارد شد. قدم هایش را تندتر کرد و بدون آنکه سرش را بچرخاند و نگاهی به پشت سر خود بیاندازد به راه خود ادامه داد. پس از چند متر خود را درون کوچه ای تاریک انداخت و به دیوار تکیه کرد. نگاهی به درون پیاده رو انداخت تا مطمئن شود از دیدگان او پنهان شده است. پس از دیدن رد شدن آن فرد، نفسی راحت سر داد. کمی منتظر ماند و سپس دوباره وارد پیاده رو شد و از همان راهی که آمده بود را برگشت. خود را زود به ماشین رساند و فوری خرید هارا درون صندوق عقب قرار داد و پس از سوار شدن بدون معطلی ماشین را حرکت داد. هنوز قلبش از شدت ترس تند تند می کوبید اما خیالش بابت رفع شدن خطر راحت شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشر✨
عالی
معرکه