9 اسلاید صحیح/غلط توسط: B.salish انتشار: 4 سال پیش 324 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
_ آب دهانش را قورت میدهد و مینویسد: عرررررررر بالاخره این پارت رو نوشتمش و اومد😂❤️💓🌼
ادامه داستان: کای برگشت و به تهیونگ نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و گفت: چطوره؟! تهیونگ چشماش گرد شده بود و تعجب کرده بود و با همون چشمای گرد شده به کای نگاه کرد. (کات صحنه عوض میشود ☺️✨) تهیونگ که روی صندلی نشسته بود و تکیه داده بود، در حالی که یک دستش رو پشت سرش گذاشته بود و با دست دیگش قوطی نوشابه رو گرفته بود و میخورد، به صفحه لپ تاپ کای نگاه میکرد. (یادآوری: قسمت پذیرش هتل نشسته بودند ✨) کای مشغول بود. راشل هم روبروش وایستاده بود و دستاشو روی میز پذیرش گذاشته بود و به کای نگاه میکرد. راشل و تهیونگ به هم نگاه کردند و دوباره به کای نگاه کردند. کای که به صفحه لپ تاپ خیره شده بود گفت: خب.... (به راشل نگاه میکنه) اسمشو بگو! راشل سری تکون میده و میگه: جاستین فوماکالی. کای دوباره مشغول میشه. تهیونگ با تعجب به راشل نگاه میکنه و میگه: چرا از دوستت استیو کمک نمیخوای؟! راشل صاف وایمیسته و به تهیونگ نگاه میکنه و میگه: استیو چون توی آژانس کار میکنه به احتمال زیاد زیر نظره چون تقریبا همه میدونن ما با هم صمیمی بودیم واسه همین. تهیونگ نگاهشو از راشل میگیره و ابرو بالا میندازه و میگه: آهااااا، خب...( به راشل نگاه میکنه) جاستین کیه؟! راشل به چشمای تهیونگ خیره میشه و بعد چند لحظه میگه: یک آشنای قدیمی... ( نگاهشو از تهیونگ میگیره و دستی به موهاش میکشه) اون بعد استیو تنها کسی هستش توی آمریکا که میتونم بهش اعتماد کنم... (به زمین خیره میشه) شاید. کای که به صفحه لپ تاپ خیره شده بود: افراد زیادی با این اسم وجود داره ولی.... با اون مشخصاتی که گفتی فقط یک نفر هست که کار مارو راحت کرد... و خب ظاهراً آنلاین هم هست..( به راشل نگاه میکنه و لبخندی میزنه) بهش پیام بدم؟! راشل یکم فکر میکنه بعد سری تکون میده و با لبخند ملیحی میگه: آره.
کای مشغول میشه و راشل هم لبخندش آروم آروم محو میشه و چهرش غمگین میشه. تهیونگ متوجه میشه و اخم کنجکاوانه ای میکنه. ناگهان شوگا از پشت سر راشل رو صدا میکنه. راشل برمیگرده و به شوگا نگاه میکنه. شوگا تلفن توی دستشو به سمت راشل میگیره و راشل هم تلفن رو میگیره و شوگا میگه: کارین گفت ازت تشکر کنم ولی.. (چهره شوگا ناراحت میشود) راشل: ولی؟! شوگا: متاسفانه چانسو نتونست با مامانش ارتباط برقرار کنه. چهره راشل و تهیونگ هم ناراحت میشه و راشل به زمین خیره میشه و با ناراحتی و زمزمه وار میگه: خیلی خب... (به شوگا نگاه میکنه) ممنون که خبر دادی. بعد لبخندی میزنه و شوگا هم لبخندی میزنه و سرشو تکون میده و میره. راشل برمیگرده و به کای نگاه میکنه و با چهره جدی میگه: خب.. چی شد؟! کای که خیره به لپتاپ بود، گفت: دارم باهاش چت میکنم! بعد میخنده. راشل تعجب میکنه و میگه: خب؟! از کجا بفهمیم همونه؟! کای لبخندی زد و گفت: هکش کردم و یک عکس ازش پیدا کردم میخوای ببینی؟! راشل ابرو بالا انداخت و سرشو تکون داد و گفت: نشونم بده. کای سری تکون داد و لپتاپ رو چرخوند و راشل عکس رو دید و بعد چند لحظه تهیونگ که به راشل نگاه میکرد، پرسید: خودشه؟! راشل لباشو جمع میکنه و نچی میکنه و صاف وایمیسته و میگه: نه، اون نیست. کای چشماش گرد شد و لپتاپ رو سمت خودش چرخوند و گفت: خب بلاکش میکنم. راشل لبخند آرومی زد. کای همینطور که به صفحه لپتاپ نگاه میکرد گفت: خب روش اول که نمبر بوک بود که هیچ... حالا بریم سراغ روش دوم. تهیونگ و راشل به هم نگاه کردند و بعدش به کای نگاه کردند و تهیونگ پرسید: روش دوم چیه؟! کای در همون حالت: گوگل هکینگ.. تهیونگ و راشل به هم نگاه کردن و ابرویی بالا انداختن.
کای مشغول بود و تهیونگ هم به کای و کارایی که میکرد نگاه میکرد. راشل هم همونجا وایستاده بود و داشت با پدر سونگ و یوجین حرف میزد. آقای مین( پدر سونگ و یوجین): وقتی واسه تعطیلات رفتیم سئول.. اون اتفاق افتاد... راشل چهرش ناراحت شد و به زمین نگاه کرد و دوباره سرش رو بالا گرفت: سونگ...هم... آقای مین سری تکون داد و نچی کرد و گفت: خب اون موقع خیلی بهتر بود... (راشل سرشو پایین میندازه) از وقتی که فکر میکنه آدما مادرش رو تنها گذاشتن تا بمیره.. اونم جلوی چشماش... اینجوری شده.. (راشل متعجابه سرشو بالا میگیره و به آقای مین نگاه میکنه.) آقای مین نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: داخل یک فروشگاه زنجیره ای بودیم. مادرش رفته بود توی کتابفروشی تا براش کتاب درسی بگیره...(لبخند دردناکی میزنه) سونگ میخواست روانشناس بشه.. (راشل لبخند دردناکی میزنه) آقای مین ادامه میده: من و سونگ طبقه بالا قسمت کافه تریا بودیم... که حمله زامبیا شروع شد.. خیلی شوکه شدم ولی سریع خودمو جمع کردم و تمام فکرم نجات دادن سونگ شد حتی اگه خودم میمردم.. ولی... سونگ هی مادرش رو صدا میزد و میخواست که به طبقه پایین بره تا نجاتش بده.. (راشل بغض کرد و با چشمای پر اشک به آقای مین نگاه میکرد.) (آقای مین نفس عمیقی میکشه) ولی سرباز ها مانع شدن و سونگ از طبقه بالا مردن مادرشو تماشا کرد. (راشل اشکای جمع شده چشمش سرازیر میشه و نگاهشو از آقای مین میگیره و اشکاشو پاک میکنه) آقای مین ادامه میده: ما هم از طریق آسانسور به پارکینگ ساختمون رفتیم و نجات پیدا کردیم... راشل به سونگ نگاه میکنه که یک گوشه نشسته و به اسلحه ها خیره شده. لبخندی میزنه و بعد صدای کای میاد که صداش میکنه: راشل. راشل دستی به چشماش میکشه و برمیگرده و به کای نگاه میکنه و میگه: چی شد؟! پیدا کردی؟! کای لپتاپ رو به سمت راشل میچرخونه و تصویر یک مرده روشه که بالاش بزرگ نوشته شده «جاستین فوماکالی» و کنارش هم معلومات شخصی فرد نوشته شده. راشل چند لحظه نگاه میکنه و کای هم به راشل نگاه میکنه و میپرسه: خودشه؟! راشل به کای نگاه میکنه و مکثی میکنه و سرشو تکون میده و میگه: آره... (آهنگ هیجان انگیز زده میشود ☺️😂✨)
کای شماره جاستین رو به راشل میده میگه: بهتره به پشت بوم ساختمون بری چون اینجا شاید آنتن زیاد یاری نکنه. راشل سری تکون میده و میگه: ممنون. کای هم سرشو تکون میده و میره. راشل همون جا وایستاده بود و به شماره نگاه کرد و بعد سرشو گرفت بالا و به نامجون نگاه کرد.... بعد هم به آسانسور و بعد به بالا نگاه کرد و نفس عمیقی کشید (کات صحنه عوض میشود✨) (تصویر بالای پشت بام هستش که یک در نقره ای پر خون را نشان میدهد، ناگهان در به شدت با لگد راشل باز میشه و راشل اسلحه به دست وارد پشت بوم میشه، به همراه یوجین و نامجون) راشل اطراف رو چک میکنه و کسی نبود. صاف وایمیسته و به یوجین و نامجون نگاه میکنه و سری تکون میده و میگه: امنه. اون دو هم سری تکون میدن و راشل ازشون دور میشه و تلفن همراه رو برمیداره و کاغذ شماره رو هم از توی جیبش در میاره و بهش خیره میشه. چشماشو میبنده و سرشو بالا میگیره و نفس عمیقی میکشه و بعد دوباره به گوشی نگاه میکنه و مشغول گرفتن شماره میشه و میگه: خیلی خب.... شماره رو میگیره و گوشی رو آروم روی گوشش میزاره و سری تکون میده و دوباره میگه: خیلی خب..
[آمریکا]
(تصویر دست مردی را نشان میدهد که روی دسته مبل قهوه ای افتاده است و سیگار در دست میباشد😐😂) (حالا تصویر سمت دیگر مبل را نشان میدهد که روی یک میز کوچک، یک شیشه الکل است همراه یک لیوان که نصفه از الکل پر است، دست دیگر مرد سمت لیوان می آید و لیوان را برمیدارد و سمت دهانش میبرد و تصویر هم همراه دستش حرکت میکند و تصویر چهره مرد را نشان میدهد و مرد یک قلپ از الکل را مینوشد...😐✊🔪😂) مرد که همینطور لیوان جلوی دهنشه یکهو گوشیش زنگ میخوره و دستش که لیوان دستشه جلوی دهنش خشک میشه و زیر چشمی به گوشیش نگاه میکنه. لیوان رو روی میز میزاره و سیگار رو هم روی دسته مبل فشار میده😐 و حالت نیم خیز از جاش بلند میشه و گوشیش رو از روی میز جلوییش برمیداره و دوباره میشینه. نگاهی به شمارش میندازه و ابرویی بالا میندازه و جواب میده: بله؟! ( اینجا دیگه حالت چهره از هرکس نوشتم، قسمت اونو تصور کنید 😐😂✨) راشل با شنیدن بله به زمین خیره میشه و پوزخند دردناکی میزنه و میگه: سلام جاستین. جاستین چهرش متعجب میشه و خشکش میزنه و چند لحظه سکوت میشه و جاستین میگه: چرا زنگ زدی؟! راشل سرشو بالا میگیره و به آسمون نگاه میکنه: تسلیت میگم...همسرت، آماندا فوت کرده. جاستین تعجب میکنه و میگه: تو از کجا میدونی؟! بعد خنده دردناکی میکنه و دستی به صورتش میکشه و به مبل تکیه میده و قیافش جدی میشه: آها.. یادم رفته بود که یک جاسوسی! راشل کاملا جدی: خیلی دوسش داشتی نه؟! جاستین خنده دردناکی میکنه و میگه: هدفت چیه؟! چرا زنگ زدی؟! همم؟! زنگ زدی که همین مزخرفات رو تو گوش من فرو کنی؟! راشل کاملا عادی: نه. جاستین: رابطه ما اونجور که میخواستیم پیش نرفت...تو بهم نگفته بودی که یک جاسوسی... حتی حاضر نشدی ب خاطر من کارتو ول کنی.. از من دیگه چه توقعی داشتی هاا؟! (جاستین عصبانی میشه) همش هم به خاطر چی؟ به خاطر یک انتقام مسخره که میگفتی بابام رو کشتن و من انتقام میگیرم... (جاستین چند لحظه سکوت میکنه و بعد خنده طعنه آمیزی میکنه و ادامه میده) چی شد؟! انتقامتو گرفتی؟! راشل چشماش پر اشک شده ولی نمیخواد گریه کنه و دستشو مشت کرده و فشار میده. راشل نفس عمیقی میکشه و گوشیرو از گوشش دور میکنه و اشکاشو پاک میکنه و نفس عمیقی میکشه و دوباره گوشیرو روی گوشش میزاره و سرشو تکون میده و میگه: من... میدونم که تو میدونستی جاسوسم..( جاستین تعجب میکنه) راشل لباشو جمع میکنه و دوباره ادامه میده: و اینکه آماندا رو از قبل دوست داشتی و فقط دنبال یک بهونه بودی تا منو ول کنی.. حرفاتونو توی اتاق اون شب شنیدم...واسه همین همون شب همه چیرو گفتم..(راشل چشماشو میبنده و بغض میکنه و صدای داد های جاستین، شبی که گفت من یک جاسوسم اومد ذهنش) جاستین خشکش زده بود نمیدونست چی بگه. راشل چند لحظه سکوت میکنه و با بغض ادامه میده: و الان.. توی وضعیت خوبی نیستم.. و تو تنها کسی هستی توی آمریکا که میتونم بهش اعتماد کنم... (با صدایی پر از درد و بغض ادامه میده) پس.. ( صداش آروم میشه) لطفاً کمکم کن. جاستین که دیگه واقعا نمیدونست چی بگه😐😂 آب دهنشو قورت داد و دستی به چشماش کشید و اخمی کرد و گفت: چی میخوای؟!
{یک روز بعد} [آمریکا]
ساعت ده صبح بود. «در آژانس امنیت ملی آمریکا» (تصویر پاهای مردی را نشان میدهد که دارد در راهرویی قدم میزند🙂✨) (کات😐😂 حالا تصویر کروات همان مرد را نشان میدهد که با دستش درستش میکند✨) (کات😐😂 حالااا😂 تصویر از پشت سر، مرد را نشان میدهد که قدم زنان حرکت میکند و یکهو جلوی در سمت راستش می ایستد در میزند☺️😂✨) (کات صحنه عوض میشود 😐😂✨) آقای بروس نشسته و منشیش هم کنارش ایستاده و چند تا برگه رو نشونش میده. در اتاقش زده میشه و آقای بروس سرشو بالا میگیره و به در نگاه میکنه و رو به منشیش: تو میتونی بری. بعد داد میزنه: بیا داخل. در باز میشه و منشی میره بیرون و مرده داخل میشه و روبروی آقای بروس وایمیسته و میگه: سلام آقای بروس. آقای بروس هم بهش لبخندی میزنه و میگه: سلام استیو. استیو هم لبخند مرموزانه ای میزنه. ( دیرررااااح😐😂😂✨) (فلش بک چند لحظه ای زده میشود😂✨) آقای بروس: سلام استیو. استیو با همون لبخند سری تکون میده و آقای بروس به صندلی اشاره میکنه و استیو میشینه. آقای بروس: کارا چطور پیش میره؟! استیو لبخندی میزنه و میگه: عالی تر از همیشه. آقای بروس سری تکون میده و به میز نگاه میکنه و بعد به استیو.. و بعد میگه: شنیدم تو و راشل تقریبا با هم نزدیک بودین.. استیو سری تکون میده و آقای بروس ادامه میده: جدیدا ازش خبری نداری؟! آخه خیلی کم پیدا شده نگرانشم..! استیو قیافش درمونده میشه و میگه: اتفاقا منم یک ماهی میشه ازش خبری ندارم..! آقای بروس ابرویی بالا میندازه و یکهو گوشی روی میزش زنگ میخوره. آقای بروس بی درنگ گوشیرو برمیداره و میگه: بله؟! چند لحظه سکوت میشه و آقای بروس میگه: خیلی خب الان میام. گوشی رو میزاره و با لبخند به استیو نگاه میکنه و استیو هم لبخند میزنه و آقای بروس میگه: چند لحظه منو ببخش، یک کار کوچولوعه سریع برمیگردم. استیو با همون لبخند سری تکون میده و آقای بروس بلند میشه و از اتاق بیرون میشه و در رو میبنده.
استیو به در نگاه میکنه و بعد به دوربین بالای سرش نگاه میکنه و لبخند میزنه. (کات صحنه عوض میشود 😐✨) (تصویر مردی را نشان میدهد در اتاق کنترل دروبینا/: که روی صندلی بیهوش شده☺️😂✨) (کات صحنه عوض میشود دوباره😂✨) استیو سریع از جاش بلند میشه و پشت میز آقای بروس میشینه و به لپتاپش هارد وصل میکنه و تمام اطلاعاتش رو داخل هارد میریزه... البته باید صبر کنه تا ریخته بشه...😐 نشسته و به صفحه لپ تاپ نگاه میکنه( هارد آه میکشه🤣😐✨) و مضطربانه میگه: زود باش زود باش. نگاهی به دوربین میندازه و دوباره به لپتاپ نگاه میکنه. با مشت چند بار آروم روی میز میزنه و پر میشه و سریع هارد رو جدا میکنه و میاد سر جایش میشینه. آقای بروس در رو باز میکنه و یک گوشی دستشه و لبخند میزنه و گوشی رو داخل جیبش میزاره و لبخند زنان به استیو نگاه میکنه و استیو بلند میشه و با لبخند به آقای بروس نگاه میکنه و میگه: اتفاقی افتاده که انقد خوشحال میبینمتون؟! آقای بروس با همون لبخند روبروی استیو وایمیسته و میگه: یکی از دوستای قدیمیم قراره به دیدنم بیاد برای همین خیلی خوشحال شدم. استیو ابرویی بالا میندازه و لبخندی میزنه و سرشو میندازه پایین و تکون میده و بعد دوباره سرشو میگیره بالا. آقای بروس: از دیدنت خوشحال شدم استیو هر موقع از راشل خبردار شدی حتما بهمون بگو... استیو سری تکون میده میگه: حتما. آقای بروس با دست سمت در خروجی اشاره میکنه. و استیو هم سرشو تکون میده و حرکت میکنه و از اتاق خارج میشه و با لبخند پیروزمندانه ای سمت سالن اصلی کارمندان میره. به سالن اصلی میرسه و یکهو یکی صداش میکنه: استیو. استیو به اون مرد نگاه میکنه: چی شده؟! مرده: تو غذا سفارش داده بودی؟! استیو سری تکون میده و میگه: آره. مرده: خب ظاهراً رسیده برو تحویل بگیر. استیو لبخند جذابی میزنه و میره به سمت در خروجی. خارج میشه و پیک موتوری رو میبینه که پشت بهش وایستاده. سمتش میره و میگه: ممنون بابت تحویل غذا. مرده برمیگرده و جاستینه😐✨ هر دو لبخندی میزنن و جاستین غذارو سمت استیو میگیره و جاستین هم هارد رو که توی دستش بود در حین گرفتن غذا توی دست جاستین میزاره و استیو: خیلی ممنون. جاستین برگه ای رو سمت استیو میگیره و میگه: اینجارو امضا کنید. استیو هم امضا میکنه و جاستین سوار موتور میشه و میره.
(تصویر جاستین را نشان میدهد که سوار موتور است و در ذهنش به یک روز قبل فلش بک میشود😐✨) {یک روز قبل} [آمریکا] جاستین روی زمین نشسته و با لپتاپش که روی میزه ور میره. آدرس ایمیل استیو رو که راشل بهش داده بود و داخل یک کاغذ نوشته شده بود رو برمیداره و بهش نگاه میکنه.. (در ذهنش مکالمه خودش با راشل مرور میشود که جاستین گفت: چرا خودت انجام نمیدی؟! راشل: اونا ایمیل ها رو ردیابی میکنن و اگه من از کره ایمیل بدم استیو توی دردسر میفته.) جاستین سری تکون میده و ایمیل استیو رو وارد میکنه و میفرسته... (کات صحنه عوض میشود ☺️✨) استیو پشت میز کارش نشسته بود داشت قهوه میخورد که یک ایمیل اومد براش. خودشو جمع و جور کرد و ایمیل رو باز کرد. ناشناس بود. نوشته شده بود: لاله های مردابی. استیو چشماش گرد شد و تعجب کرد و آروم زمزمه کرد: راشل؟! بعد سریع جمله رمز رو نوشت: جایی که قایق های آبی در میانشان شناورند. (کات صحنه عوض میشود ✨) جاستین منتظر بود که ایمیل استیو اومد و لبخندی زد و چند لحظه بهش نگاه کرد و لپتاپ رو بست بلند شد و از خونه زد بیرون. (کات صحنه عوض میشود ✨) (تصویر استیو را نشان میدهد؛ در اکو پارک لس آنجلس که کنار دریاچه ایستاده است و منتظر..😐😂✨) جاستین میاد و روبروی استیو وایمیسته و میگه: استیو تویی؟! استیو تعجب میکنه و میگه: آره.. و شما؟! جاستین: منو راشل فرستاده. استیو ابرویی بالا میندازه و تعجب میکنه و به هم نگاه میکنن. (حالا کلا جاستین که سوار موتوره فکر کردنش تموم میشه و پوزخندی میزنه و گاز میده و میره...😐😂😂✨)
عرررررررر اینم از این پااارررتت بالاخره اومدددد🤪💃😂❤️ خب امیدوارم گیج نشده باشین.. البته چیز گیج کننده ای هم نداشت😐😂😂❤️✨
مرسی که هستین و میخونیین عرررر😀😀😀😂💃🌸🌼💓❤️✨
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
69 لایک
عالییی
ادامه ادامه بدید دددددددددددد
باشددددددد😂❤️🍫
یه سال بزرگتر شدم 😐 هنوز قسمت 8 نیومده =// به مولا پیر شدم 😐 از دست رفتم
دارم شدت فضولی به دیار باقی میشتابم
شیرین بیدم از محویت برگشتم @_@
تو راهه بمولا😐💔
عاا شیرینمان🙂💕
ممد خو پدرمونو درآورد ☹️💔
سلووووم.😸
چطورین؟😁🌷
عاا نیکیی🙂♥️
سلام
چطوری؟! 🙂💕
عه نیکیییییییییییی
چرا نمیومدی😭
ممنان خودت خوفی؟
چون درس داشتممممم😁😅❤
ببینم تابستون نیای.....🔫
آخ جون نیکییی💃💃💃
بالاخره برگشتی💃💃💞💝
بچه ها😐💔
فردا آخرین روز کلاسمه😐💔
دارم میرم هفتم😐💔
خداحافظ مدرسه💔😐
سلام دبیرستان دوره ی اول😐💔
فارغ التحصیل شدم😐💔
برا منم اخرین روزمه و فردا روز خداحافظیه
اخه خداحافظی ی دیقه میکنیم تموم میش دیگ نیازی نیس ساعت ۸ بیدار شیم😑🔫
چه خوب🙂💔😂
اینجوری که گفتی احساس صغیر بودن میکنم 😐
🔪
🤺
😐
چند وقته یچی ذهنمو در گیر کرده
ما اینقدر پارت های قبل 🙄 حرف میزدیم اونایی که تو اکیپ نبودن چیکار میکردم ؟؟؟
اممم
یاااا پی دنیم😨
بصیرا تازه پروفت رو دیدم💔
کوک......💔🔫😶
زیبا نیست؟!...🙂😂❤️🌼
زیبا نیست زیرا.....
بسی قشنگ و عالی بیده💝😂
😀😹😹❤️
پروف جدید تو نیز مبارک🙂💕
ممنان😹💝💝
چرا منو ستایش یونگی دوم میبینه😐💔🔪🔫
چون شبیه یونگیی😂
گلاس عشق آیا بزارم😐💔🔪🔫
نمد