
دوباره میخام داستان بنویسم پارت اوله و پارت دوم بر اساس نظرات و درخواست ها منتشر میشه ناظر عزیز یه انتشارمون نشه؟

پروانهها دوباره سر و کلهشان پیدا شده است آن هم درست وقتی که سعی میکنم کیسه پر از بوتههای رز را در گوشهای پنهان کنم گلهایی که تا چند ساعت پیش اصلاً وجود نداشتند نمیخواهم آنها را دور بیاندازم چون همچین گلبرگهای مخملی ای به سرخی یاقوت زیاد پیدا نمیشوند فقط باید در گوشهای پنهان شوند تا وقتی که بتوانم دروغی درباره اینکه از کجا آمدهاند سر هم کنم .

با نوک انگشت و پاورچین پاورچین وارد خانه میشوم تا برخورد پاهایم با کفپوشهای چوبین کمترین صدای ممکن را ایجاد کند البته زمانی متوجه نور چراغ آشپزخانه میشوم که دیگر دیر شده بود.

«صبح به این زودی اینجا چیکار میکنی؟» «صبح بخیر پدر صدایی شنیدم و از شدت بوی گلها بیدار شدم.» دروغی نگفتهام فقط به این اشاره نکردم که منظورم بوتههای نحیف گلهای همسایه نیست بلکه از بوی رزهای قرمز وحشی داخل حیات خودمان بیدار شدم. «اون قیچی باغبونی منه؟» «بله دیدم که داخل حیاط جا گذاشته بودید آوردم که بزارم داخل انباری» «این روزها خیلی حواس پرت شدم حتماً وقتی داشتم اون علفهای هرز رو میچیدم توی حیاط مونده برو بزارش توی انباری و بعد برگرد به اتاقت.» منظورش از علفهای هرز همان بابونه های زیبایی بود که در حیاط رشد کرده بودند

پدرم مرد ترسناکی نیست از آن افرادی که با فرزندانشان بدرفتاری میکنند یا مجبورشان میکنند که کارهای سختی انجام دهند هم نیست پدرم فقط دوست دارد خانواده ای عادی متعلق به جهان فانی داشته باشد. اما اشتباه از خودش بود. فکر میکنم که باید در انتخاب همسر دقت بیشتری میداشت

شیرینیهایی که خمیر آنها را از دیروز آماده کرده بودم داخل فر میگذارم و به سمت چاه نزدیک رودخانه میروم تا لباسهایی که یک هفته است در گوشه خانه تلنبار کردهام را بشورم البته فقط برای لباس شستن هم که نمیروم . یکی از کارهای مورد علاقه من رفتن کنار چاه برای شنیدن داستانهای مختلفی است که پروانهها برای گلهایشان که در کنار رودخانه رشد کردهاند تعریف میکنند سبد را کناری گذاشته و چکمههای پلاستیکی را در میآورم دوست دارم حرکت علفها را زیر قدمهایم حس کنم در آن گوشه پروانه زردی برای بنفشههای کوچک نوپا افسانهای درباره پادشاهان ظالم و شاهزاده خوش قلب تعریف میکند از آن داستانهایی که همه حداقل یک بار در زندگی شان شنیده اند.

اما نه من برای همچین کلیشههایی اینجا نیستم از داستانهایی هم که پرنسسها فقط منتظر خواهند ماند تا شاهزادهای از راه برسد که تا ابد با خوشی در کنار هم زندگی کنند خوشم نمیآید من داستانهای ممنوع شهرمان را دوست دارم. داستانهای جهان فناناپذیرها با خانه های ابدی جنگل پریها و بوتههایی که محل گردهمایی الفهاست.

متوجه ازدحام پروانهها در نقطهای دور میشوم و بعد از میان آنها دو چشم خاکستری را میبینم که موهایی طلایی به رنگ واقعی رشتههای طلا سعی میکند روی آنها را بپوشاند آن هم در حالی که گلهای کوچکی به همان رنگ طلایی میان آنها شکوفه زده است.چند قدم که نزدیکتر شدم پروانهها به سوی من آمدند و پسر را از اقیانوس افکارش بیرون کشیدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام سلام!!
عید و سال نو رو به تمام
کاربرای عزیز تبریک میگم💖
امیدوارم توی سال جدید به
آرزو های قشنگتون برسین🥰
عیدتون مبارک کربرای تستچی امیدوارم سالی پر از خوشی و خنده داشته باشین بدون هیچ نگرانی و به رویا و ارزو هاتون برسید🎀💓🦋
ممنون عزیزم عیدت مبارک
سلام عیدت مبارک! امیدوارم سالی پر از خیر وبرکت داشته باشی و به آرزوهات برسی! 🤍
_ɦօռɛʏ
ممنون گلی عیدت مبارک
عالییی
مایل به پارت دو هم هستم😁
خیلی قشنگ بود✨
فرست