
قسمت هفدهم...
در همان حال که ذهنش مشغول بود با صدای پیامک ارسال شده بر روی تلفن اش، حواسش پرت شد. به سمت میز عسلی رفت و تلفن را برداشت و نگاهی به پیام انداخت. یک شماره ناشناس بود که چنین پیامکی را ارسال کرده بود:《سلام رز کوچک من.》. می توانست قسم بخورد که تا به حال پیامکی چنین او را یکباره، به وحشت در نیاورده بود. در ظاهر پیامکی معمولی بود. اما اصل مشکل این بود که فرستنده آن معمولی نبود. چون همان شماره ای بود که به او چند بار زنگ زده بود و هربار بدون آنکه مکالمه ای با صاحب شماره داشته باشد قطع می شد. از این بازی مسخره ای که داشت شروع می شد احساس تنفر داشت. عصبی ماگ را بر روی میز قرار داد و چنین پیامکی به او ارسال کرد:《تو کی هستی؟.》. بدون درنگ در صفحه چت دید که درحال تایپ کردن است. پس از چند ثانیه پیامکی ارسال شد.《چه نیازی به عجله هست وقتی که کلی فرصت برای آشنایی با من داری؟!.》. از جواب مسخره او به نظر می رسید که قصد دارد مقداری با ل.ا.س زدن مکالمه را طولانی کند. عصبی در جواب به او چنین نوشت:《طفره نرو و رک بگو که کی هستی و چی میخوای؟.》.
منتظر دریافت پیامک دیگری نگاهش را از صفحه تلفن بر نمی داشت. بی اختیار استرس و اضطراب درحال جریان گرفتن در بدنش بودند. ضربان قلبش چنان شدت گرفته بود که گویا هر لحضه امکان دارد از قفسه سینه به بیرون بپرد. هنگامی که درحال بی خیال شدن از دریافت پیامک دیگری بود، با صدای پیامک فوری آن را باز کرد و با دیدن پیامک دریافت شده، اضطرابش بیشتر و ترس به جانش افتاد. با چشمانی گشاد شده از ترس به صفحه نگاه می کرد. 《فقط تورو..، به زودی بیشتر با من دیدار خواهی داشت، به گونه ای که پس از دیدن من هرروز و هر لحضه و هرجا به من فکر خواهی کرد، زیبا نیست؟ کسی خواهم شد که همیشه در فکرت خواهد بود و ازش حرف خواهی زد.》.
کلافه ل.ب پائینش را کمی گ.ا.ز گرفت و تلفن را خاموش کرد و بر روی مبل انداخت. دستش را لای موهایش برد و پوفی سر داد. سعی کرد به خود تلقین کند که این فقط یک بازی کودکانه و مسخره کوتاه است که به زودی تمام خواهد شد. پس از چند دقیقه دور زدن به دور خود درون خانه، کمی آرام شد. در خانه را قفل کرد و به سمت اتاق خود رفت و پس از پوشیدن پیژامه و مسواک زدن، چراغ ها را خاموش کرد و به تخت رفت. چشمان خود را به آرامی بست و خود را به آ.غ.و.ش خواب سپرد.
با فرا رسیدن روز، پس از صبحانه کت و شلواری مشکی اداری بر تن کرد و موهای خود را به صورت گوجه ای بست. با ماشین به سمت ساختمان انجمن ادبی راهی شد. در تمام مدت برای لحضه ای استرس او را رها نمی کرد. مدام ترس آن را داشت که اشتباهی در حین کنفرانس مرتکب شود و نتواند آن را به نحو احسن به انجام برساند. پس از رسیدن در جلوی ساختمان با انبوهی از خبرنگاران و پاپاراتزی ها مواجه شد که درحال ضبط و ثبت گزارش لحضه به لحضه بودند. عینک آفتابی را بر چشم زد و پس از برداشتن کیف دستی نسبتا بزرگی که درون آن پرونده کنفرانس را قرار داده بود، از ماشین پیاده شد. بلا فاصله با هجوم نور فلش دوربین ها مواجه شد. بدون توجه به سوالات خبرنگاران و پاپاراتزی ها، وارد ساختمان شد. پس از پرسیدن محل برگزاری جلسه از نگهبانی، وارد آسانسور شد و پس از فشردن شماره طبقه ۲۳، منتظر حرکت ماند. آسانسور زود به حرکت افتاد و او را به طبقه مورد نظرش رساند. پس از باز شدن در آسانسور فضای طبقه رو به رویش نمایان شد. یک راهرو کوچک که به سالن جلسه ختم می شد و دکور ساده ای متشکل از چند تابلو نقاشی و گلدان گل داشت.
نفسی عمیق کشید و قدم به داخل راهرو گذاشت. سعی می کرد استرس جریان گرفته درونش را، در راه رفتن نشان ندهد. با قدم های کوتاه و محکم که سعی در حفظ آن داشت به سمت سالن رفت و قبل از داخل شدن، برای گرفتن اجازه ورود با پشت انگشت اشاره چند ضربه کوتاه و آرام زد. زود در پشت در شیشه ای کدر در سایه شخصی پدیدار شد و زود در بر روی او گشوده شد. با یک مرد حدوداً ۴۰ ساله که کمی از گوشه موهایش خاکستری شده بود رو به روی شد. مرد با دیدن او لبخندی آرامش بخش به او زد و از او استقبال کرد. _سلام خانوم موریس، خیلی خوش آمدید بفرمائید داخل. متقابلا با لبخند سلام کرد و به آرامی پس از کنار رفتن مرد از جلوی در داخل شد. نگاه تمامی افراد حاضر در جمع به او بود. غیر از آن مرد ۸ نفر دیگر که همگی از نویسندگان مشهور کشور بودند در آنجا حضور داشتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی مثل همیشه ✨️🩵
زیبا و جالب بود🦋✨
حتما پیج من رو هم ببین یه رمان قشنگ درباره سینتیا نوشتم مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤
حتما