
بریم ادامه ی داستان امیدوارم خوشتون بیاد
روز اخر بود همه ی بچه ها مشغول خداحافظی بودند وقتی داشتم سوار قطار می شدم روزالی اومد سمتم و گفت ملودی من متوجه نمیشم تو چرا دیگه با من صحبت نمی کنی ؟ خیلی خب قبول رفتارم درست نبوده چی میشه حالا منو ببخشی ؟ بهش گفتم شرمنده ولی من از ادم های دورویی مثل تو خوشم نمیاد که اگه فرصت داشته باشی به یک چیز بهتر برسی قبلی ها رو فراموش می کنی و مطمئن باش که هیچ وقت قرار نیست وقتمو برای ادمایی مثل تو دوباره هدر بدم . همینطور بهم زل زده بود منم رامو کشیدم و رفتم تو کوپه نشستم کنار ژانیا گفت چی گفت ؟ گفتم هیچی، چرت و پرت بعدشم دراکو و الکس اومدن ولی تا دراکو اومد بشینه ژانیا هلش داد اونور و خودش کنار الکس نشست دراکو گفت خیلی خب حالا بگو می خوای اونور بشینی چرا هل میدی گفت شرمنده بعدم هممون زدیم زیر خنده
وقتی که رسیدیم پدرم و دیدم خارج از انتظارم یهو بغلم کرد منم که داشتم له می شدم گفتم سلام پدر می خواستیم بریم که دراکو اومد سمتم و گفت ببینم بدون خداحافظی می خوای بری؟ لبخند زدم و گفتم معلومه که نه وقتی سوار ماشین شدم پدرم گفت با دراکو دوست شدین ؟ گفتم اره راستش یکم پیچیدست ... توی تعطیلات با ژانیا نامه رد و بدل می کردیم ولی خبری از دراکو نبود باید برمیگشتم به هاگوارتز وسایلمو جمع کردم و صبح زود به سمت ایستگاه قطار رفتیم با پدرم خداحافظی کردم و از ستون رد شدم تو قطار ژانیا و پیدا کردم ازش پرسیدم تو خبری از دراکو داری؟ گفت نه از الکس هم خبری نیست گفتم یعنی چی مگه میشه یهو غیب بشن که همون موقع جفتشون با قیافه ی عصبانی وارد کوپه شدن و در و پشت سرشون محکم کوبیدن
گفتم چتونه جفتشون با هم گفتن از این بپرس و به همدیگه اشاره کردن زیر چششون کبود بود گفتم میشه یکیتون حرف بزنه دراکو گفت بزار من بگم این روی تو نظر داره الکسم گفت تو روی ژانیا نظر داری چرا دروغ میگی یهو دعواشون شد ما گیج شده بودیم دیگه داشت اعصابم خرد می شد بلند شدیم رفتیم توی یک کوپه ی دیگه گفتم اینا دیوونه ان!! سردرد گرفتم وقتی رسیدیم منو ژانیا بدون اینکه نگاشون کنیم رفتیم سوار یک قایق شدیم بعد از شام رفتم تو اتاقم و دراکو هم پشت سرم اومد می خواست چیزی بگه که برگشتم گفتم فقط اگه یک کلمه بگی ها بعدم لباسم و عوض کردم و گرفتم خوابیدم صبح زود بیدار شدم برای اینکه حرصمو خالی کنم یک لیوان اب رو سرش خالی کردم اونم از جا پرید
گفتم پاشو ببینم به جای اینکه بگیری بخوابی حالا که کسی نیست توضیح بده گفت خیلی خب حالا چرا اینجوری می کنییی گفتم چون دلم خواست حالا پاشو گفت خب تو به من بگو ببینم مثلا اگه ژانیا بیاد به تو بگه که من از دراکو خوشم میاد تو چیکار می کنی گفتم چمیدونم خب لازم نیست منو بزاری جای خودت بگو که چی شد اینا رو بهم گفتین گفت هوففف ما رفته بودیم بیرون بعدم نشستیم شرط بندی کردیم بعدشم یهو از دهن جفتمون اینا در رفت دعوامون شد می خواستم چیزی بگم که خندم گرفت و گفتم شما ها واقعا بی کاربن بعدم از اتاق رفتم بیرون سر کلاس مک گونگال دراکو و الکس همش به هم چشم غره می رفتن یهو مک گونگال منو صدا زد و گفت گفته بودم که توی تابستون درس ها رو خوب بخونید روز اول از همتون می پرسم حالا شما خانم آلن خوندید گفتم ببب.. بله وقتی که از کل کلاس پرسید گفت کلاس تمومه می تونید برید برای ناهار رفتیم دراکو و الکس به هم را زده بودن دیگه وارد بحث شدم و گفتم دیگه بهتره تمومش کنین شما نباید از همدیگه دلخور باشین ما باید از شما دلخور باشیم که ما رو میارین توی شرط بندی هاتون
ژانیا گفت واقعا دیگه دارین میرین رو اعصاب تمومش می کنین؟ دراکو گفت شاید هر وقت این عذر خواهی کرد الکس گفت یعنی چی تو باید از من معذرت بخوای ژانیا گفت نظرتون چیه که جفتتون از هم معذرت بخواین یهو جفتشون با هم گفتن ببخشید و زدن زیر خنده که یهو صدای جیغ و داد چند نفر اومد یکی از بچه ها خشکش زده بود !! تمام پروفسور ها و رفتن تا مشکل و بررسی کنن بچه ها هم دنبالشون می رفتن روی دیوار نوشته بود در تالار اسرار دوباره باز شده همه ی بچه ها می گفتن تالار اسرار کجاست این سوال منم بود ولی دراکو گفت این امم...امکان نداره!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا و جالب بود🦋✨
حتما پیج من رو هم ببین یه رمان قشنگ درباره سینتیا نوشتم مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤
مرسی💝
حتما می خونم💝✨