
این به داستان هست نوشته خودم، اگه مرتبط با سایت نبود مدیر سایت یه دسته واسهش نمیذاشت. پس امیدوارم این بار منتشر بشه
دفتر خاطراتم در این دو سالپر شده از خاطرات شیرین مان به همراه سیریوس،جیمز، ریموس و دوست جدیدمان پیتر. انچه در این دو سال تجربه کردم به من ثابت کرد هیچ کدام از ما،تحت هیچ شرایطی به دیگران خیانت نمی کند. مانند ان موقع که جیمز به خاطر خرابکاری پیتر به درد سر افتاد.همان موقع که پیتر معجون بیش از حد اسیدی اش را سهوا درون سینک سرویس بهداشتی خالی کرد و باعث شد سینک منفجر شود. جیمز به خاطر ان یک هفته مجازات شد که دستشویی ها را بشوید.و البته که او این کار را هرگز به تنهایی انجام نداد. حداقل نه تا زمانی که ما را داشت.
یا ان زمان که مچ سیریوس حین خرابکاری با جیمز توسط فیلچ، سرایدار بد خلق هاگوارتز، گرفته شد و او،سیریوس، جیمز را لو نداد و حاضر شد تمام اتهامات وارده را به تنهایی بپذیرد. و یا تمام ان مواقعی که ما یعنی من،سیریوس و جیمز از پیتر و ریموس در برابر قلدر های مدرسه که کم هم نبودند محافظت میکردیم. همه اینها باعث شد در این دو سال دوستی بین ما پنج نفر روز به روز محکم تر و پایدار تر شود. به حدی که حتی ان جادوگر معروف، ولدمورت نیز نتواند ما را از یکدیگر جدا کند. اکنون سر از پا نمیشناسم تا دوباره انها را در سال سوم ببینم. حتی با اینکه یک ماه از تعطیلات را مهمان جیمز و خانواده مهربانش بودم.
در ایستگاه سکوی نه و سه چهارم ایستاده و با چشمانم در پی دیگر اعضای غارتگران میگردم. حس شوق و هیجان هر ساله دوباره مجودم را فراگرفته. فارغ از هیاهوی اطرافم اهنگی زیر لب زمزمه میکنم و لحظه ای چشمان را میبندم.در همان لحظه ناگهان چیز نرمی محکم به بازوی دست چپم میخورد و تقریبا پرتم میکند. جیمز و سیریوس را میبینم که پنج قدم ان طرف تر دارند میخندند. چمدانم را بر میدارم و به سمتشان میروم:«چه تجدید دیدار جالبی.» و حین گفتن این جمله چشمانم را در حدقه میچرخانم. وقتی چمدانم را روی زمین گذاشتم،ان چیز نرم دوباره اما با شدت کم تری به من برخورد کرد. بلند شدم و دیدم توپ پشمالوی بنفش بزرگی میان دست های سیریوس تکان تکان میخورد. گویی در تلاش است از دستانش فرار کند.
با تعجب به ان موجود گوگولی خیره شدم و پرسیدم:«هی… این دیگه چیه؟» جیمز دستش را روی توپ شمالو کشید و ان را نوازش کرد و با غرور جواب داد:«این توپ شیطونکه ! پدرم وقتی فهمید عضو تیم کوییدیچ شدم خیلی خوشحال شد.بعد وقتی فهمید جست و جو گر هستم این رو واسم خرید.» با شادی سرش را تکان داد و به ان به قوش خودش توپ شیطونک اشاره کرد:«مثل گوی زرینه؛نه؟» با سر حرفش را تایید کردم و مشغول بررسی ان از زوایای مختلف شدم. اولین سوت قطار به صدا در امد و به ما یاد اوری کرد که درون سکوی نه و سه چهارم هستیم و به زودی قرار است به مقصد هاگوارتز، ایستگاه کینگزکراس را ترک کنیم. هر سه نفر وسایلمان را برداشتیم و وارد قطار شدیم. اخرین کوپه را انتخاب و سه نفری چپیدیم داخلش. طولی نکشید که سر و کله ریموس و پشت سرش پیتر نیز پیدا شد
رنگ ریموس پریده و روی صورتش جای چند خراش دیده میشد.گفتم:«سلام پسرا! …ریموس چیزی شده؟ رنگت پریده.» با دستپاچگی جواب داد:«من… چیزی نیست فقط… یه سرماخوردگی ساده بود. الان دیگه خوب شدم.» نگاه معناداری با جیمز رد و بدل کردم و به سیریوس و پیتر حالی کردم که حرف هایی برای گفتن دارم. تمام این اتفاق ها به آسانی افتاد چون ریموس برای پنهان کردن دستپاچگی اش خود را با چمدانش مشغول کرد و سعی در جادادنش زیر صندلی داشت. وقتی میخواست بلند شود گوشه بلوز خاکستری اش به دسته چمدان گیر کرد و ریموس را به پایین کشید. زانو هایش محکم به کف قطار برخورد کرد.ما چهار نفر از خنده منفجر شدیم و پیتر اولین و تنها کسی بود که برای کمک اقدام کرد. البته نه اینکه ما قصد کمک نداشتیم اما چهار نفری نمیتوانستیم کار زیادی بکنیم و یک نفر کارساز تر بود.
وقتی بالاخره ریموس از مخمصه ازاد شد و خنده ما فروکش کرد، سر و کله خانم خوراکی فروش پیدا شد و مثل هر سال،ما تقریبا نصف چرخدستی اش را خالی کردیم. در حالی که داشتم یک دانه ابنبات برتی بات را بررسی میکردم تا طعمش را قبل از چشیدن حدس بزنم، دیدم که دختری با موهای بلند قهوه ای روشن دوان دوان از جلوی در کوپه مان گذشت. لحظه ای بعد گویی متوجه ما شده بود، بازگشت و نفس نفس زنان گفت:«سلام بچه ها…اوه» نگاه لیلی به جیمز و سیریوس افتاد، ابرو هایش روی پوست سفیدش به هم گره خوردند و با لحن خشک تری ادامه داد:«شما یه گربه نارنجی ندیدین؟» همه با هم سرمان را به چپ و راست تکان دادیم و ریموس گفت:«نه؛ چطور مگه؟» لیلی بلافاصله گفت:«هیچی، گربه م رو پیدا نمیکنم.. به هر حال ممنون…ام، فعلا» و همانطور دوان دوان از ما دور شد
میدانم که لیلی از جیمز خوشش نمی اید چون فکر میکنم خودش را میگیرد و از سیریوس نیز همینطور چون او را همدست جیمز در خرابکاری ها میداند. اما این را هم میدانم که این حس از طرف جیمز متقابل نیست.بلکه برعکس، جیمز به لیلی علاقه شدیدی دارد. همین حالا هم سرخی گونه هایش غیر قابل انکار است. سیریوس با شیطنت خطاب به جیمز گفت:« چرا انقد قرمز شدی؟ نباید انقد شل باشی ها!» بعد با خنده موهای جیمز را از اینی که هست نامرتب تر کرد. بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد.متوجه شدم قدش از دوماه پیش به میزان قابل توجهی بلند تر شده. سیریوس خمیازه ای کشید و پرده را کنار زد تا کوپه روشن تر شود. بلافاصله نور خورشید با بیرحمی تمام به چشمم شلیک شد و مصمم بود انها را از حدقه بیرون بیاورد که دست بک نفر سایهبان چشمانم شد.
بعد از چند بار پلک زدن بیناییام را به دست اوردم و دیدم صاحب ان دست سیریوس است که با لبخند به من خیره شده. موهای بلند و مجعدش در اثر نور خورشید برق میزد و سیاه تر از همیشه به نظر می امد. اثاری از کبود روی تنش نبود اما به وضوح،جسمش در این مدت زیاد درد کشیده بود. صدای«اوووووووو» بچه ها من را به خودم اورد. ریموس با حالتی رویا گونه گفت:«مثل اینکه جیمز تنها دلباخته اینجا نیست.» با قیافه سردرگم به ریموس خیره شدم؛سیریوس هم همینطور.اما هیچکدام از ما دو نفر نمیتوانستیم منکر حرف ریموس باشیم. ***
من واقعا برای نوشتن این داستان زحمت کشیدم. هرچند میدونم خواندگانم بسیار کم هستند ولی باز هم نوشتم اگر ناظرین محترم قراره به هر دلیلی این مطلب رو رد کنن لطفا یه بار دیگه بخش مقدمه رو بخونن با تشکر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا و جالب بود🦋✨
حتما پیج من رو هم ببین یه رمان قشنگ درباره سینتیا نوشتم مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤
حتما