
قسمت شانزدهم......
با تعجب نگاه به تلفن کرد و شماره را با شماره ای که قبلا تماس گرفته بود مقایسه کرد. هردو یک شماره بودند. برایش عجیب بود و در عین حال کنجکاو بود که بداند چه کسی دارد او را سرکاری می گذارد و قصد مسخره کردن او را دارد. اگر کسی بود که شماره را اشتباهی گرفته بود حتما پاسخی می داد. قطعا این فرد قصد سرکاری گذاشتن او را داشت. بی اهمیت تلفن را بر روی میز عسلی قرار داد و پس از خاموش کردن چراغ ها، به تنهایی بر روی مبل دراز کشید تا بخوابد. ابتدا روی به بالا شد و به سقف چشم دوخت، اما کمی احساس راحت نبودن کرد و این بار به بغل شد. چشمان خسته و خمارش را به آرامی بست.
صبح هنگام با اشعه های خورشید که درحال بالا آمدن بودند و صورتش را نوازش می کردند بیدار شد. دستش را جلوی صورتش برای ایجاد مانعی از رسیدن نور قرار داد و به آرامی نشست. کمی دست به صورتش کشید و پس از چک کردن ساعت بلند شد و به سمت روشویی رفت. پس از شستن صورت و دهان خود به سمت آشپزخانه رفت و مشغول حاضر کردن صبحانه شد. کمی بعد درحالی که چیدن میز را تمام کرده بود با قیافه خواب آلود و خسته استیسی در اول صبح مواجه شد. با لبخند به او صبح بخیر گفت. استیسی خمیازه ای کشید و پس از گفتن صبح بخیر به سمت توالیت رفت. به تنهایی پشت میز نشست و مشغول میل کردن صبحانه شد. در همین حین که مشغول خوردن تکه ای از نیمرو بود تلفن اش زنگ خورد.
فوری تکه ای که درون دهانش بود قورت داد و صبحانه را رها کرد و به سمت تلفن رفت. پس از دیدن شماره کیل بر روی تلفن بی درنگ تماس را وصل کرد. _الو سلام کیل. او که گویا خبرای خوشی برای او داشت و لحن و تن صدایش مملو از خوشحالی بود شروع به احوالپرسی کرد. _سلام به نویسنده موردعلاقه من، کلاهتو بده هوا که برات کلی خبر خوب دارم. _چه خبری؟. _اکثر نسخه های چاپی کتابت توی کتابفروشی و کتابخانه ها به فروش رفتند دختر، رسما شروعش حسابی بترکونه و داره خوب مخاطب های خودش رو پیدا می کنه، اگر خوش شانس باشی زود آوازه ات بالا میره. از خوشحالی کم بود که اشک های شوق اش جاری شوند. دستش را ناباورانه بر روی دهانش قرار داد و در دل شروع به ستایش و تشکر از خداوند کرد. وقتی کیل با سکوت در پشت تلفن برخورد با تعجب پرسید. _همه چیز مرتبه؟ پشت خطی کانا؟. به خود آمد و جواب داد. _آره خوبم، فقط باورم نمیشه هنوز که چنین چیزی داره اتفاق می افته، آخه حس می کنم که خیلی تند تند داره اتفاق می افته و دارم با سرعت نور به آرزوم می رسم. _دیگه باید باور کنی چون الان داری کم کم به جایگاه نویسندگی می ایستی و خودت رو به دنیا نشان میدی.
_دیگه باید باور کنی چون الان داری کم کم به جایگاه نویسندگی می ایستی و خودت رو به دنیا نشان میدی. _ واقعا ممنونم ازت بابت دادن چنین خبر خوبی. _خواهش می کنم من فقط وظیفه ام انجام دادم، راستش مدیر انتشاراتی گفت که اگر این رمانت خوب به فروش برسه و درخواست ها زیاد باشه نسخه الکترونیکی هم قرار میده و حتی نسخه های چاپی بیشتری دوباره وارد فرآیند چاپ می کنه. برایش همه این ها مانند یک رویای شیرین به شیرینی خامه توت فرنگی بود. رویایی که به سرعت در مسیر محقق شدن مانند اسبی سیاه و قدرتمند و رها، در حرکت بود. خیلی زود در عرض مدت زمانی کوتاه به شهرت و اعتبار در سطح کشوری رسید. به گونه ای که به برخی شو های شبانه برای مصاحبه از او دعوت شد. ثروت او از فروش کتاب چنان بالا رفت که ماشین و خانه شخصی خود را در بهترین محله کالیفرنیا خرید و تبدیل به دختری مستقل شد. به نویسنده ای که کل کشور او را به واسطه کتاب او می شناختند.
. این موفقیت چنان شعله انگیزه درون او را برانگیخت که اقدام به نوشتن رمانی دیگر در سبکی مشابه با آن کرد. در این مدت دیگر گاهی کیل و استیسی برای دیدن او به خانه او می رفتند. به واسطه این موفقیت مقداری غرور در قلبش وارد شده بود اما همچنان رفتار خویشتن دارانه خود را با دوستان و خانواده اش حفظ کرده بود. در این مدت دیگر بروس را از یاد برده بود و خود را درگیر گرفتن خبری از او یا صحبت با او نمی کرد. او دیگر کیل و استیسی را در کنار خود داشت. پس چه نیازی می دید که تلاشی برای حل مشکل قدیمی خود کند؟. درحالی که ماگ قهوه را در دست گرفته بود، از پنجره سالن به نمای شهر و چراغ های ساختمان ها چشم دوخته بود. در سکوت از قهوه و تنهایی خود لذت می برد. به آرامی لبی به قهوه زد و به فکر برنامه هایی که می بایست آنان را به انجام می رساند، فرو رفت. باید خود را برای دیداری با انجمن ادبی کشور، که فردا داشت آماده می کرد. در ذهن خود سناریوهای سخنرانی اش را می چید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)