
لارا شانه بالا انداخت و گفت _منم به خون اونا تشنم ! بیدار شدم میبینم بچه ها دورم جمع شدن انواع رقص های سرخپوستی رو اجرا میکنن ...! پرسیدم چی شده ؟! آنا برگشته میگه داری عروس میشی... بلند شد و خاک لباسش را تکاند . _بعد اونوقت من تو تخت خواب میبینم دارم با بچه میمون ها بازی میکنم از من چه انتظاری دارن؟ مامان احساس میکنه چون خودش ازدواج موفقی داشته تو سن کم ، همه باید تو اون سن ازدواج کنن؟ منِ ابله رو بگو مامانم رو روشنفکر میدونستم آلیسا لبخندی شیطنت آمیزی زد . _همچین هم سنت کم نیستا...! لارا خشمگین شد . _نه بابا ؟ حالا که اینطور شد تو که از من بزرگتری اول تو ازدواج میکنی بعد من! آلیسا با همان شیطنت جواب داد . _ فعلا آینده خانواده تو دستای منه ، نمیتونن همچین کاری کنن... لارا انگار که چیزی یادش آمده باشد یکهو نشست و پرسید _راستی هنوز سند هارو کاریشون نکردی ؟
_تازه دومین روزم بود هنوز حتی جاشم نمیدونم ، نگران نباش خیلی زود حلش میکنم دیگه آخراشه لارا نگران گفت _دیگه فرصت زیادی نمونده هر روز هر روز نامه از بخش داری میاد ، میخوان تخریب کنن اینجارو آلیسا اخم کرد و با غضب جواب داد . _اونا غلط اضافه کردن ! انگار جنگل ارث باباشونه ، بعدشم گفتم که نترس این همه سال زحمت نکشیدم که اینجا بزارم خرابش کنن...فردا ، پس فردا ایستگاه رو میگردم پیداش میکنم لارا لبخندی از روی اعتماد به خواهرش زد و برای بار دوم از جا برخاست. دستش را سوی آلیسا دراز کرد و او نیز بلند شد . باهم به سمت خانه حرکت کردند . همه چراغ ها خاموش بود... ظاهرا همه بیخیال عروس فراری شده ، و خوابیده بودند..! ...........................................................
صبح زود قبل از همه از خواب برخاست... بی حوصله به آشپزخانه رفت . در یخچال را باز کرد و نگاهی گذرا از بالا به پایین انداخت . چیزی جز موز ، توجهش را جلب نکرد . یکی برداشت و بدون اینکه بشوید شروع به خوردن کرد . بعد از آماده شدن در کمد را باز کرد و پوشه سند ها را برداشت . چند سالی بود که اینجا خاک میخوردند... پوشه را باز کرد و به جای اثر انگشت ، مهر و امضای خالی محیط بانی نگاه کرد . یاد ۵ سال پیش ، موقع اولویت های کنکور افتاد . او این پنج سال را فقط به خاطر امروز فدا کرد . پا روی دلش گذاشت و از خیر رشته مورد علاقهاش گذشت. او زادهی جنگل بود . اگر میتوانست برای محافظت از آن کاری انجام دهد ، باعث افتخارش میبود... اما گذشتن از معلمی هم کار ساده ای نبود برایش...حال باید حیوانات جنگل را ردیف میکرد و برای آنها کلاس تشکیل میداد...! سری به طرفین تکان داد تا افکارش را کنار بزند . پوشه را داخل کیفش گذاشت و به راه افتاد.. امروز کار نیمه تمام پنج ساله را تمام میکرد... وقتی به ایستگاه رسید ، کسی جز نگهبان ها را ندید . داخل اتاق شد. باید هم کسی نمیبود . ساعت ۶ صبح که وقت شروع کار نبود . زود کیفش را درآورد و پوشه را روی میز گذاشت . باید امضای جک برنارد را جعل میکرد. یکی از ورقه های ماموریتش را برداشت و نگاه کرد . پیچیده نبود..! ساده و شیک.. خودکاری برداشت و تند و سریع امضا زد . خب ساده ترین بخش انجام شد . طلقی که قبلا روی میز جاسازی کرده بود را برداشت . چند اثر انگشت عین هم رویش باقی مانده بود.. همین کارشان را راه می انداخت. باید این را به مایک تحویل میداد تا از رویش انگشت مصنوعی مشابهی درست کند و اثر انگشت بزنند! حال مهر محیط بانی را باید پیدا میکرد... قبلا هیچ جا آنرا ندیده بود..هیچ نظری درباره شکل احتمالی اش نداشت...تمام کشو ها و کمد ها را گشت اما اثری از مهر نبود . ظاهرا برای چیز های حساس مانند فروش بخشی از جنگل استفاده میشد. وقتی کمد پرونده ها را میگشت با پرونده بردیا دیوان سالار مواجه شد . از روی کنجکاوی پرونده را برداشت و روی صندلی ای جا گرفت . صفحات را ورق میزد و میخواند. همه چیزِ پرونده برایش عادی و قابل هضم بود ، جز دین بردیا خان..! بعد از اسم و فامیلی عجیبش ، حال دینش را نمیتوانست تلفظ کند . زرتشتی... همانطور خیره نوشته های پرونده بود که در باز شد و صاحب پرونده وارد شد . آلیسا بازهم حواس پرتی کرده و ساعت از دستش در رفته بود .
نگاهی به ساعت روی دیوار که ۶:۴۵ دقیقه را نشان میداد انداخت . خوب بود که حداقل سند هارا جمع کرده و داخل کیفش گذاشته بود . دستپاچه بلند شد و سلام داد. بردیا متقابلا جواب سلام او را داد و با تعجب به درِ بازِ کمد پرونده ها ،و پروندهی درون دست های آلیسا انداخت . _سرصبحی مُفَتِش شدی؟ پرونده را بست و سرجایش گذاشت. _زود اومدم ، کاری نبود انجام بدم گفتم کنجکاویم رو ارضا کنم ببینم همکار هام چجوری ان بردیا یکی از ابرو هایش را بالا داد و گفت _کنجکاوی یا فوضولی؟حالا پرونده کی رو داشتی میخوندی؟! آلیسا نشست و پا روی پا انداخت . _کنجکاوی! پرونده تو رو عزیزم و لبخندی مصنوعی تحویلش داد . بردیا روی صندلی جک نشست و سیس رعیس گرفت. _خب چی گیرت اومد عزیزم؟! آلیسا بلند شد و دوباره پرونده را برداشت و صفحه مورد نظر را باز کرد. _مگه تو ایرانی نبودی؟ بردیا تکیه اش را از صندلی گرفت و کنجکاو پرسید _آره ، مگه چیز دیگه ای درمورد ملیتم نوشته؟ آلیسا کنارش آمد و کلمه زرتشتی را نشان داد. _نه ، آخه من شنیده بودم دین مردم ایران ، اسلامه . حتی حکومتش هم جمهوری اسلامی ایرانه دیگه . پس این چیه ؟ از فرقه های اسلامه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوبهههه
عالیییییییییی بوووددددد پارتا رو طولانی تر کن
مرسی
از این طولانی تر باشه کسی حوصلش نمیکشه بخونه 😂 زود به زود پارت میدم
عالی بود آفرین، فرصت؟؟