
اخرین بازمانده پارت ۱۰
سلیا حتی برای شام هم به سرسرا نرفت . فکر و خیال داشت دیوانه اش می کرد . لبه تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت . جمله پروفسور اورت در ذهنش مدام تکرار می شد . تصمیمش را گرفت . بلند شد بدون توجه به ساعت به سمت دفتر پرفسور اورت راه افتاد . ذره ای از خشمش کم نشده بود که هیچ عصبانی تر هم شده بود . پشت در دفتر پروفسور رسید . در زد پروفسور در را باز کرد تا سلیا را دید چهره اش مضطرب شد . سلیا محکم و قاطع گفت " باید جواب سوال هامو بدید" سلیا نفهمید که پروفسور اورت چه در صورت سلیا دید که آنجور رنگش پرید. سلیا وارد شد قصد داشت اول با آرامش صحبت کند . "چی از پدرم می دونید ؟ " پرفسور که حالا خونسرد تر به نظر می رسید گفت " هیچی فقط یه زمانی شاگردم بود " سلیا نفسی کلافه کشید . چوبدستی اش را در آورد. در آن زمان سلیا نمی دانست با کدام شجاعت روبه معلم دفاع در برابر جادوی سیاه اش چوب دستی کشیده بود . " فکر کنم فهمیده باشی که چه نفرین هایی رو می تونم اجرا کنم . پس جواب سوالم را درست بده ." پروفسور اورت کلافه و سردرگم گفت " برای چی می خوای بدونی ؟ می خوای آرامش زندگیتو بهم بریزی ؟!" سلیا فریاد زد " کدوم آرامش ."سلیا نمی خواست برخوردی پیش بیاید .دوباره ارام گفت " جواب سوالمو بده." پرفسور اورت که انگار در حال کلنجار با خود بود . با چهره ای در هم گفت " شاگردم بود ..." سلیا تا خواست حرفش را قطع کند پرفسور گفت " ادامه داره . پدر و مادرت شاگردم بودن. هر دو خیلی با استعداد بودن مثل خودت . در هاگوارتز مخصوصا بین اسلایترینی ها زمزمه ای بود از مرگخوار ها ، پیروان کسی که نباید اسمش را گفت ." اشک های پرفسور اورت روی گونه اش روان شده بود . " فهمیدم که جادوی سیاه تمرین می کنن اما جلوشو نگرفتم . وقتی از هاگوارتز فارق التحصیل شدن مستقیم به گروه مرگخوار ها پیوستن . من از عذاب وجدان از هاگوارتز رفتم . من خودم رو در مرگ پدر و مادرت مقصر می دونستم و می دونم . من نمی دونستم اگه من جلوشون را نگیرم چنین فاجعه ای بار میاد . وقتی امسال البوس اومد پیشم و دوباره بهم شغلم رو پیشنهاد داد . خواستم برگردم هاگوارتز تا حداقل حواسم به دخترشون باشه. اما مثل اینکه باز هم موفق نبودم ."
سلیا چوبدستی اش را پایین اورد . روی صندلی نشست . یک سوال دیگر باقیمانده بود .سلیا هنور سوالش را به زبان نیارده بود اما مثل اینکه پرفسور اورت از چهره سلیا سوالش را فهمیده بود . همانطور که شرمنده و ناراحت سرش را پایین انداخته بود گفت " بعد از مرگ پدر و مادرت من شنیدم که اونها قبل از مرگشون کسی رو پدر خوانده ات کرده ان اما هچکس نمی دونه اون کیه ." سلیا بلند شد و سمت در رفت .پرفسور گفت" من نمی خواستم اینجوری شه" سلیا ایستاد و بدون آنکه برگردد گفت " نمی خوام کسی از این موضوع با خبر بشه " پرفسور اورت هم در جوابش "باشه" گفت . سلیا باز در شناخت پدر خوانده اش شکست خورده بود و حالا علاوه بر اون چیز هایی شنیده بود که نمی دانست از اینکه شبیه پدر و مادرش است خوشحال باشد یا ناراحت. سلیا قصدش رفتن به خوابگاه اسلیترین بود اما تا به خود امد نزدیک دریاچه بود . هوا نیمه روشن بود. سلیا به کنار درختی رفت و پایش نشست . سلیا درونش آتشی به پا بود و حتی خنکای دریاچه هم نتوانسته بود این آتش را کم کند . هوا دیگر کاملا روشن شده بود و اینبار با حواس جمع به سمت سالن عمومی اسلیترین راه افتاد. وارد خوابگاه شد و نوا را لب پنجره دید . خشم اش دوباره شعله ور شده بود . کاغذی برداشت و اینبار نه سعی در خوش خط نوشتن داشت و نه حفظ آداب معاشرت . شروع کرد به نوشتن : "دیگه نمیخواهم برام نامه بنویسی. دیگه حق نداری برام هدیه بفرستی. احساس میکنم که هیچوقت نمیدانی من چه احساسی دارم . هر بار که برایم نامه می نویسی ، فقط ناامیدی و خشم در دلم میجوشد. تو فقط به خودت اهمیت می دی .این رفتارهایت فقط باعث میشود که احساس کنم برای هیچکس مهم نیستم . من در این سالها به تو نیاز دارم، اما به نظر میرسد که تو هیچ توجهی به من نمیکنی. این وضعیت دیگر قابل تحمل نیست. دیگر نیازی به پدرخوانده مکاتبه ای ندارم این آخرین باری است که برایت نامه مینویسم. از طرف سلیا دختری تنها" سلیا نامه را به پای نوا بست حتی نامه پدرخواندهاش را هم باز نکرد و همراه نامه خودش باز فرستاد. سرش گیج می رفت. بدنش داغ داغ بود . افکارش داشت دیوانه اش می کرد . چاره ای جز رفتن به درمانگاه نداشت. کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه را از دست داده بود و تا چند دقیقه دیگر تغییر شکل هم شروع می شد . اما سلیا قصد کرده بود امروز کلاس هایش را نرود . در درمانگاه خانم پافری مقداری معجون آرامش و خواب به سلیا داد . سلیا ارام تر شده بود چشمانش را بسته بود و مثل همیشه دستش را روی چشمش گذاشت. صدای باز شدن در درمانگاه امد. سلیا صدای پچ پچ خانم پافری با پرفسور اسنیپ را شنید . دستش را از روی چشمش برداشت و نیم خیز روی تخت نشست. خانم پافری تا سلیا را بیدار دید با تعجب گفت " با اونهمه داروی خواب آور هنوز نخوابیدی ؟" پرفسور اسنیپ که انگار با بیدار بودن سلیا مجوز صحبت با سلیا را گرفته بود با اخمی غلیظ به سمتش امد . "دیشب کجا بودی ؟" سلیا حتم نداشت که کار یکی از هم اتاقی هایش است . سلیا سکوت کرد . هرچه می گفت اوضاع از این بدتر می شد . پرفسور اسنیپ یقه سلیا را گرفت با صدایی که بالاتر رفته بود گفت " اینجا خونه ات نیست که هر جور خواستی رفتار کنی.اینجا قانون داره . می تونم به خاطر قانون شکنی هات اخراجت کنم " صدایی گفت" دوشیزه استارک دیشب پیش من بود " پرفسور اسنیپ سرش را سریع به عقب برگرداند و سلیا جای پروفسور اسنیپ گردنش درد گرفت . سلیا حالا توانست از پشت پروفسور اسنیپ، پرفسور اورت را ببیند .
پرفسور اسنیپ سرش را برگرداند طوری به سلیا نگاه کرد که سلیا دلش خواست زودتر از آنجا فرار کند . نگاه پروفسور اسنیپ پرسشگر بود اما سلیا باز سکوت کرد.پرفسور اورت روبه سلیا کرد و گفت " دوشیزه استارک دیشب حالشون خوب نبود صبح هم در کلاس حاضر نشد برای همین اومدم تا ببینم حالشون خوبه یا نه ؟" اسنیپ تحدید گرانه روبه پرفسور اورت گفت " یادم نمیاد دیده باشم به حال یه اسلایترینی دل سوزونده باشی " پرفسور اورت که از طعنه پرفسور اسنیپ دلگیر شده بود گفت " فکر نمی کنم به خاطر مریضی تا حالا کسی از هاگوارتز اخراج شده باشه ." پرفسور اسنیپ که از عصبانیت سرخ شده بود گفت " من مسئول گروه اسلایترینم و خودم هم تصمیم می گیرم چه تنبیه برای دانش آموزانم مناسبه" سلیا که فرصت را غنیمت شمرده بود از تخت پایین آمده بود وقتی ارام می خواست از کنار پرفسور اسنیپ بگذر پرفسور اسنیپ یقه را گرفت گفت " استارک ۴۰ امتیاز از اسلایترین کم و به مدت ۱ هفته جریمه میشه . بعد وقت ناهار دفتر من." تا پرفسور اسنیپ یقه سلیا را ول کرد سلیا به سرعت از درمانگاه خارج شد . همین را کم داشت جریمه اون هم ۱ هفته در دفتر پروفسور اسنیپ. سلیا به درمانگاه رفت تا کمی ارام بشه اما بد از بدتر شد . به اتاق الزامات رفت تا حواسش را با تمرین و مطالعه پرت کند تا شاید این حجم از عصبانیت و نفرت ازش دور شود . اولین کتابی که به دستش رسید را باز کرد چشمش به ورد الکترو مورتالیس افتاد . چوب دستی اش را در آورد و گفت " الکترو مورتالیس" اما هیچ اتفاقی نیوفتاد . یک بار دوبار سه بار . بارها و بارها امتحان کرد اما اتفاقی نیافتاد . هر لحظه خشمش چند برابر می شد . چوب دستی اش را به سمت آدمک گرفت . آدمک را به شکل های متفاوت می دید از پرفسور اورت گرفته ، پدرخوانده ای که تا به حال او را ندیده بود ، پدرش ، مادرش ، پرفسور اسنیپ، کوین ، فیونا ،... . تمام نفرتش و خشمش را جمع کرد . فریاد زد " الکترو مورتالیس " نور بنفش با هاله ای از سیاهی از چوبدستی از خارج شد . سلیا تا به حال چنین چیزی ندیده بود . نور مثل یک رعد به شانه راست آدمک برخورد کرد . نفرین از جایی که برخورده بود شروع کرد به پیشروی . روی تنه آدمک پر از طرح رعد شده بود وقتی رعد به سمت چپ آدمک رسید آدمک پودر شد . سلیا حیرت زده بود چیزی به آن زیبایی ندیده بود . سلیا ارام شده بود . انگار آن ورد علاوه بر مهارت در تلفظ و تکان دادم چوبدستی نیاز به نفرت و خشم هم داشت . سلیا احساس کرد که چقدر خسته است . سلیا تصمیم گرفت به سرسرا برود و روی میز چرتی کوتاه بزند تا اینجا بخوابد و خواب بماند و مجازاتش چند برابر شود قبل از ان نگاهی به کتاب کرد مثل همیشه اینجور ورد ها در کتاب پدرش دیده می شد ، کتاب را در اتاق رها کرد و به سرسرا رفت . سلیا دو ضربه به در زد و وارد شد .
دفتر پرفسور اسنیپ پر از کتاب و معجون و شیشه هایی بود که داخل اش چیز های عجیب و غریبی نگه داشته شده بود . دفتر چون در دخمه ها بود پنجره ای نداشت و تاریک بود . پرفسور اسنیپ از پشت میزش بلند شد و گفت " دنبالم بیا ". سلیا پشت سر پرفسور اسنیپ راهی شد . پرفسور دری را که نزدیک دفترش بود باز کرد و سلیا خیره قفسه هایی ماند که از زمین تا سقف بودند و پر از شیشه های ریزی و درشت بودند . پرفسور اسنیپ گفت " بدعنق چند شب پیش اینجارو بهم ریخته تعدادی از شیشه ها شکسته و ترتیبشون هم بهم ریخته." سلیا حالا توجهش به شیشه های کف انبار جمع شد . پرفسور ادامه داد " اونایی که شکسته اند یا اونایی که تموم شده اند رو علامت می زنی ، باقی هم لیست می کنی و مرتب داخل قفسه ها می چینی . هر روز ۲ ساعت اینجا کار می کنی تا تموم بشه . اگر اشتباهی بکنی مجبورت می کنم دوباره از اول این کارو انجام بدی . متوجه شدی ؟" سلیا پوکر و کلافه گفت " بله قربان " . پرفسور اسنیپ رفت و سلیا نگاهی به ان حجم از شیشه ها انداخت . سلیا در اول شیشه های کف انبار را جارو کرد و نام انهایی که شکسته بودند را نوشت . بعد نردبان را گذاشت و از بالاترین قفسه ها شروع کرد . سلیا موهایش پف کرده بود و ژولیده به نظر می رسید . آنقدر این کار ذهنش را درگیر کرده بود که حتی فرصت فکر کردن به اتفاقات اخیر را نداشت . سلیا در ۲ ساعت تنها یک قفسه از ۱۷ قفسه را مرتب کرد . از خستگی جان در بدنش نمانده بود . ورق را برداشت و در انبار را بست و به سمت خوابگاه رفت . از خستگی حتی نیازی به معجون آرامش هم نداشت و در کسری از ثانیه خوابش برد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک 👍
اولین کامنت 🌚