
اخرین بازمانده پارت ۹
سلیا در طبقه هفتم رو به روی دیواری خالی ایستاده بود . نزدیک دیوار شد چشمانش را بست و تنها مکانی که یادش امد رو در ذهنش گفت . یک بار ، دوبار ، سه بار . سلیا چشمانش را باز کرد به جای دیوار در جلویش دری بزرگ و با شکوه بود . دستش را روی در گذاشت و فشار داد . در باز شد و سلیا دهانش باز مونده بود . اتاقی شبیه سالن عمومی اسلیترین البته کمی کوچکتر بود . سرتاسر دیوار سمت چپش قفسه های کتاب و وسایل ریز و درشت بود . دیوار سمت راستش میز بزرگ با وسایل معجون سازی پوشانده بود . در دیوار روبه رویش شومینه ای سنگی بود که کنده کاری مار بزرگی رویش نمایان بود در کنار شومینه میز تحریر به همراه تعدادی بالش وجود داشت . هر چیز که سلیا می خواست وجود داشت . کیفش را کناری گذاشت سراغ کتاب ها و وسایل رفت. دلش می خواست که ورد ها را عملی انجام دهد دیگر از تئوری خواندن وردها خسته شده بود . انواع اقسام ورد هایی که بلد بود اجرا کرد. درس جدید وردها جادوی اگوامنتی بود که هنوز آنرا نخوانده بودند . سلیا کتابش را باز کرد و توضیحاتش را خواند Aguamenty تلفظ: آگوامنتی روش تکان دادن چوبدستی: چوبدستی را به سمت جلو نشانهگیری کنید و با حرکتی نرم، ورد را بگویید. توضیحات: این ورد آب را از چوبدستی خارج میکند و میتواند در مواقعی که به آب نیاز دارید، بسیار مفید باشد. سلیا چوبدستی اش را را به طرف لیوان گرفت و گفت " اگوامنتی " آب با فشار به ته لیوان برخورد برگشت به سمت خود سلیا سر تا پایش با آب یکی شده بود . نگاهی به سر تا پایش انداخت کمی لباس هایش را چلاند اما فایده ای نداشت . دید نمی توان اینجوری بیرون برود برای همین کنار شومینه روی بالش ها نشست و شروع به خواندن کتاب کرد تا خشک شود . تنها ۲ روز تا شروع امتحانات باقی مونده بود . سر میز صبحانه وقتی سلیا مشغول خوردن غلات صبحانه اش به همراه شیر بود پروفسور اسنیپ برگه ای شامل زمان و مکان امتحانات را به بچه ها داد . سه امتحان اول تاریخ جادوگری و گیاه شناسی و نجوم بود . سلیا هرچه سریعتر صبحانه اش را خورد سریع بلند شد تا به طبقه هفتم برود . پاتوق سلیا اتاق الزامات شده بود و هر از چند گاهی به کتابخانه هم سر میز اما ترجیح می داد در اتاق الزامات باشد تا کتابخانه. وارد اتاق الزامات شد .
تغییرات چشمگیری در اتاق به چشم می خورد. اتاق بزرگتر و مجلل تر شده بود . آدمک های چوبی و آهنی به چشم می خورد که سلیا از آنها استفاده می کرد تا ورد ها را روی انها امتحان کند . سلیا نصفی از وقتش را صرف تمرین نفرین و ورد های درون کتاب پدرش می کرد . چه اهمیتی داشت ، وقتی همه فکر می کردند او جادوی سیاه بلد است پس چرا یاد نگیرد . بخشی از تمریناتش را هم صرف درست کردن و یاد گرفتن معجون هایی می کرد که در ترمیم و بهبود زخم هایش کمکش کند . اما حالا بیشتر وقتش را باید صرف خواندن امتحان هایش می کرد . دلش نمی خواست وقتی پدر خوانده اش نامه می دهد از نمره هایش می پرسد او حتی یک نمره A(عملکرد متوسط )داشته باشد . اولین امتحانش تئوری تاریخ جادوگری بود . در کلاس حتی یک کلمه از حرف های پروفسور بینز را نفهمیده بود و حالا کل مطالب ترم روی هم تلنبار شده بود . سلیا وقتی چشمش به آن حجم از مطالب افتاد تمام شوق و ذوق اش کور شد . سلیا کتابش را باز کرد حتی ورقه های کتابش تا هم نخورده بود . کم مانده بود گریه اش بگیرد . به زور مطالب را می خواند و حفظ می کرد . روز امتحان رسیده بود امتحان بعد از ساعت صبحانه برگزار می شد و چون فقط آزمون تئوری بود فقط صبح امتحان داشتند . زیر چشم سلیا گود افتاده بود . در تمام این ۲ روز به خود گفته بود " فقط دو روزه . بعد این دو روز تموم میشه . دو روز دووم بیار ." سلیا همانطور که سوسیس اش را می خورد کتابش هم ورق می زد دنبال مبحث پاتیل هایی با همزن خودکار می گشت . اسم جادوگر هایی که این پاتیل را اختراع کرده بودند یادش نمی آمد. در کلاس بزرگی امتحانات کتبی برگزار می شد . وقتی وارد شدند پرهای نویی به آنها داده شد که با جادوی ضد تقلب طلسم شده بودند. وقتی برگه ها پخش شد سلیا یک دقیقه ای سرش را روی میز گذاشت تا مطالبی که فکر می کرد یادش رفته یادش بیاید و کمی آرامش بگیرد بعد شروع کرد به نوشتن . تا آخرین دقیقه امتحان ، سلیا در حال نوشتن بود . صدایی بلند گفت " وقتی امتحان تمومه ، قلم های پرتون رو بزارید روی میز " سلیا دست از نوشتن کشید هنوز سوال آخرش را کامل ننوشته بود اما دیگر زمانی برای نوشتن نداشت . امتحان نجوم و گیاهشناسی هم به همان سختی امتحان تاریخ جادوگری بود البته برای سلیا . در امتحان ورد ها باید کاری می کردند که یک بادمجان پشتک بزند. در امتحان تغییر شکل هم باید یک قندان را به سوسک تبدیل می کردند . از نظر سلیا اینها احمقانه ترین کاری بودند که در عمرش کرده بود . سلیا امروز آخرین امتحانش یعنی معجون سازی را می داد . امابه جای مرور مواد معجون ها در حال تمرین کردن ورد ایگنیس مالِدیکتوس(Ignis Maledictus ) بود . دلش نیامده بود این ورد را برای بعدا بگذارد . سلیا نفهمید چوبدستی را اشتباه تکان داد یا ورد را اشتباه گفت که چوبدستی در کسری از ثانیه چوبدستی اش چنان داغ شد که قبل از آنکه سلیا چوبدستی را رها کند کف دستش چنان سوخته بود که گوشت دستش مشخص شده بود . سلیا از درد فریادی کشید. درد وجود سلیا را در بر گرفته بود . این حجم از درد برای یک دختر ۱۱ ساله بیشتر از توانش بود .
با هزار سختی به سمت قفسه معجون هایش رفت . معجون را برداشت . مقدار کمی از معجون مانده بود . آنرا روی دستش ریخت اما زخم تغییری نکرد . امتحان عملی معجون سازی تا ۴۰ دقیقه دیگر شروع می شد . سلیا نه زمان درست کردن معجون را داشت و نه می توانست به درمانگاه برود . اگر کسی می فهمید که او چه ورد ها و طلسم هایی را یاد می گیرد قطعا اخراج می شد . سلیا نگاهی به ساعت کرد . دوست داشت همانجا بشیند و گریه کند . اما به جای گریه سریع وسایلش را برداشت و به سالن امتحان رفت . سلیا دستش را طوری می گرفت که کسی کف دستش را نبیند . سلیا وارد سالن شد . سر تاسر سالن را میز هایی که وسایل معجون سازی رویشان بود تشکیل داده بود و میز ها در فاصله بسیار زیادی از هم قرار داشتند . سلیا پشت میزش رفت . امتحان عملی ، ساخت معجون فراموشی بود . سلیا کم مانده بود همانجا هق هق گریه کند . درد دستش کلافه اش کرده و حالا باید معجونی که با کوچکترین اضافه و کم شدن مواد فاجعه به بار می آورد را درست کند . هر کس سلیا را می دید می فهمید که در دلش دارد غر می زند. پاتیل را روشن کرد و ۲ پیمانه آب جادویی ریخت تا جوش بیاید . وقتی آب ارام شروع به قل قل کرد سلیا ۲ قاشق چایخوری از ریشه خواب زده را که با وسواس وزنشان کرده بود به آب اضافه کرد . شروع کرد ارام هم زدن . سلیا ریشه ماندراگورا را در هاون ریخت و خوب ریز کرد زمانی که می خواست پودر ریشه مانداگورا را اضافه کند بخار آب به دستش خورد و دستش چنان درد گرفت که به طور غیر ارادی دستش را عقب کشید . کمی بیشتر از مقدار اصلی ریشه ماندراگورا درون معجون ریخت و بخشی از پودر هم روی دستش ریخت . کارش ساخته بود . اما چاره ای جز ادامه دادن نداشت چون وقت زیادی برایش نمانده بود تا آنرا صرف دوباره درست کردن معجون کند . دو قطره عصاره گل یاس را به همراه پودر زردچوبه و به همراه موی تک شاخ به معجون اضافه کرد و هم زد . پروفسور اسنیپ در سالن قدم می زد و سر کشی می کرد . وقتی به پاتیل سلیا رسید چنان اخم غلیظی روی صورتش امد که سلیا نمره T (بدترین ، غول غارنشین) معجون سازی را در کارنامه اش توانست تصور کند . دست سلیا بسیار می سوخت سلیا نگاهی به دستش کرد زخم دستش سفید شده بود و کمی باد کرده بود . روی دستش جوش های ریزی دیده می شد .
سلیا سریع معجونش را درون شیشه ریخت تحویل داد تا هرچه سریعتر قبل از آنکه این زخم کار دستش بدهد آنرا درمان کند . در راهرو سریع در حال دویدن بود و یک لحظه حواسش به زخمش پرت شد و محکم به چیزی برخورد کرد . سلیا به زمین افتاد و دستش را تکیه اش کرد اما از درد اخ اش بلند شد . دستش را در بغل گرفت و تازه یادش امد به چیزی برخورده بود . دعا دعا می کرد به دیوار خورده باشد . سرش را بالا آورد و با چهره نگران پروفسور اورت مواجه شد . قبل از آنکه سلیا دستش را بکشد پروفسور اورت دستش را گرفت و گفت " چه بلایی سر خودت اوردی ؟باید بریم درمانگاه " سلیا اما سریع گفت " نه ، درمانگاه نه" پرفسور گفت بسیار خب بیا بریم دفتر من " بعد منتظر نمانده و دست سلیا را که از ساعد گرفته بود دنبال خودش درون دفتر کشید . با دستپاچگی و نگرانی دنبال وسایلی می گشت . از سلیا پرسید " چیزی روی زخمت ریخته؟ " سلیا سرش همچنان پایین بود و گفت " پودر ریشه ماندراگورا " وضعیت دست سلیا هر لحظه بدتر می شد رنگ دستش کم کم به سمت سبز شدن می رفت . پرفسور شیشه ای را آورد و مایع درون ان را روی دست سلیا ریخت . باد دستش خوابید و رنگ دستش به حالت اولیه برگشت اما زخمش هنوز سر جایش بود . پرفسور با عصبانیت و اخم پرسید " با چه وردی دستتو سوزوندی؟ " سلیا نگاهی به پروفسور اورت انداخت نمی توانست اعتماد کند . پروفسور اورت با فریاد گفت " بهت می گم با چه وردی سوزوندی ؟." سلیا از فریاد پروفسور اورت چشمانش را بست اما باز هیچ نگفت . از قیافه پروفسور مشخص بود که می داند دست سلیا با چه وردی سوخته است .پرفسور چوبدستی را به سمت دست سلیا گرفت و شمرده شمرده زیر لب چیزی می گفت زخم دست سلیا کمتر شده بود اما هنوز هم رد زخم روی دستش بود . پرفسور وقتی دست سلیا را با پارچه ای که آغشته به عصاره نعنا بود می بست گفت " یکبار جلوی پدرتو نگرفتم اون فاجعه بار اومد اما دیگه نمی زارم " سلیا چنان با شدت سرش را بالا آورد که رگ گردنش گرفت . پروفسور اورت سنگینی نگاه سلیا را فهمید سرش را بالا آورد. زمانی که چشمش به چشمان سلیا افتاد متوجه سوتی اش شد . سلیا سرش را کمی کج کرد و انگار که اشتباه شنیده باشد به حالت سوالی گفت " پدرم ؟!" پرفسور اورت با من من گفت " شاگرد من بود " . پرفسور اورت خوب می دانست که تعجب و عصبانیت سلیا از اینکه او پدرش را می شناسد نیست بلکه از چیزی است که او می دانست و نمی خواست سلیا بفهمد . سلیا طوری به پروفسور اورت خیره شده بود که انگار می خواست با نگاهش روح پروفسور اورت را تکه و پاره کند . پرفسور اورت به بهانه خسته بودن و کار داشتن سلیا را بیرون کرد و یک عالمه سوال در ذهن سلیا مانده بود بی جواب . از خشم تمام تنش می لرزید . طوری چوبدستی اش را در جیبش فشار می داد. که اگر لحظه ای دیگر انجا می ماند شک نداشت یا بلایی سر خودش می اورد یا پروفسور اورت. سلیا به سمت سالن عمومی اسلیترین راه افتاد. رمز را گفت وارد شد . پرده های تختش را کشید و بدون آنکه لباس هایش را عوض کند روی تختش دراز کشید . دستش را روی چشمش گذاشت .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین کامنت 👍
اولین لایک 👍
اولین بازدید 👍