
درود
در یکی از محله های فقیر نشین خانواده ای به نام خانواده آقای فتاحی زندگی میکرد این خانواده کلا با همه خانواده های آن محله فرق داشتند هر پنجشنبه و جمعه ها را بیرون میرفتندو هر غذایی که داشتند را بیرون از خانه میخوردند راستش را بخواهید به یاد ندارم که هیچوقت این عهد زیبا را زیر پا بگزارند حتی یکبار به یاد دارم که ماشینشان خراب بود اما گلیم حصیری ساده ای را جلوی خانه اشان انداختند و غذایشان را بیرون از خانه خوردنداقای فتاحی سفید کار ساختمان بود اما همیشه لباس اتو شده و تمیز میپوشید و به سرکار می آمد لباسش را آویزان میکرد و لباس کارش را میپوشید و مشغول کار میشد مهم نبود چقدر خسته باشد همیشه لباسش را عوض میکرد و خانه میرفت زنش هر ظهر برایش با لباس گل گلی غذایش را می آورد انگار تنها خانواده آن ها بود که در آن محله قشنگ و عاشقانه زندگی کردن را بلد بودند اما ...
یکروز از قضا آقای فتاحی از خواب که بیدار شد نمیتوانست دیگر پایش را تکان دهد دکتر پیشش آوردند دکتر گفت او فلج شده و کاری از دستش بر نمی آید شبش کل محل خانه کسی که عذرا خانم صدایش میکردند جمع شدند کسی که آقاسی فتاحی روی خانه او کار میکرد گفت :دیدید چیشد من گفتم خونه رو بدیم دست این خراب میشه یکی دیگه گفت : بابا این اصن چوب خداست وگرنه مگه میشه بخوابی و صبح نتونی بلند شی هر کس چیزی میگفت و همه درگیر صحبت بودند و هرکس چیزی میگفت
فردایش زن آقای فتاحی بجایش سرکار آمد هیچکس جلویش را نگرفت او هم مردانه ایستاد و تا ظهر کار کرد ظهر مدرسه ها که دیگر تعطیل شده بود پسر بزرگش که حدودا سوم راهنمایی یا اول دبیرستان بود آمد گفت تو برو بقیش با من یک ماه به همین صورت گذشت اما بصورت معجزه آسایی آقای فتاحی سر یکماه حالش خوب شد و برگشت سرکارش .
سال بعد آقای فتاحی زن و دو بچه اش را در سانحه تصادف از دست داد و دوباره بعد از آن اتفاق پایش فلج شد . تعریف میکرد وقتی پایش فلج شده بود زنش به او گفته بود که این یک گرفتگی سادست و تا یکماه خوب میشه نمیدونم زنش چه قدرت ذهنی داشته فکر کنید با دوتا بچه یه زن خانه دار و یه مرد که دکتر ازش قطع امید کرده واقعا اگه آقای فتاحی بلند نمیشد چی؟ میخواست چیکارکنه ؟ ولی اون دوباره بلند شده بود و سرکار برگشته بود
چندسال قبل عمرش رو داد به شما وصیت کرده بود کنار زن و بچه هایش خاکش کنند ولی نشد وصیتش را عملی کنیم چون کنار قبر آنها را قبر دیگر افراد گرفته بودند ۳۰ سال بعد یکروز پنجشنبه ای شهرداری میخواست جای آن قبرستان پارکی بسازد پس قبر هارا بازگردند ولی قبر آقای فتاحی و زن و بچه اش خالی بود
«فکر کنم دوباره رفته بودند غذایشان را بیرون بخورند»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اما داستانی خیلی گشنگه
عه خانواده آقای فتاحی یکی از درس های عربی هشتمه ( من هشتم )
@Violet
هیچی اینا اصن واقعی نیستن یه نوشته ذهنیه
______
هااا وااای خیلی واقعی بود فکردم داستان واقعیه
شرمنده سانی ولی همش زاده ذهن مریض خودمه 😂
راستی یادم رفت بگم اینو. خیلی خیلی قشنگهه نوشته هات نویسنده خانم
مرسییی 🫂🎀
به لیست مورد علاقه ها اضافه شد🛐
خداااا من ذوققق🌻✨
جیگیلی جیگیلی
من سر اون اس اخر: درد و نفرین...
برا مامانم اینو خوندم آخرش مامانم گریه کرد سر همین آخرش 😂
وای خیلی قشنگ و زیبا بود💚
هر چقدر ازش تعریف کنم کمه...💔🛐🛐
مرسیی چویاا🛐🎀
به خدا انتقدر قشنگ بود نمیدونم چطوری توصیف اش کنم؟😍
خداااا مرسی قوبونت بشم
خدانکنه💖🛐
عال_
مرسیی
کتابی نوشتنتو برگردم استاد _
بابا چیکار کنم سبکم اینجوریه بخدا نمیتونم مثل آدم بنویسم که 😁😂
قضیه این خانواده آقای فتاحی چیه؟کین اصلا
هیچی اینا اصن واقعی نیستن یه نوشته ذهنیه