
چند قسمت داستان

دختر کوچک سرش را پایین انداخت و دست لرزه گرفت معلم اول ابتدایی گفت:«شعر را حفظ کردی؟» دختر سرش را بالا گرفت،دست هایش عرق کردند تا به معلم نگاه کرد و چند لحظه ای فکر کرد،معلم:«حفظ کردی شعر را؟»دخترک هنوز ساکت ماند،معلم:«نفر بعدی بیا»دخترک صدایش را صاف کرد و در حالیکه می لرزید شروع به خواندن ابیات کتاب کرد.بچه هایی که بعد از گذشت امتحانات نوبت اول تازه صدایش را شنیده بودند،تعجب کردند.چون دخترک صدای زیبایی داشت

معلم لبخندی به او زد و به محض اتمام شعر برای دختر کوچک دست زدند و تشویق اش کردند.دختر با وجود خیس شدن کمرش از عرق به سمت میزش رفت و نشست.لبخندی به بچه ها زد سعی کرد اینطور از استرس اش کم کند.خدا خدا کرد که کسی او را نشناسد،یا حرفی از او نزند چون تحمل استرس را نداشت.دخترک عادت به زیاد حرف زدن نداشت ولی مثل تمام دختران کلاس اولی به بازی علاقه داشت

زنگ،زنگ ورزش شد و دختر کوچک گوشه ای از حیاط نشست.دوستان او هم کنارش بودند؛دوستان او دختری نقاش بود و دیگری دختری بدبین نسبت به هرچیزی.البته آنها دوستان اش هم نبودند اما آنها را بیشتر دوست داشت.دختر کوچک از جایش بلند شد و مشغول به قدم زدن شد و همکلاسی هایش را دید که مشغول بازی هستند.دلش میخواست بازی کند ولی بلد نبود چطور،به سمت دختری دوید و وسایل ورزشی اش را برداشت و شروع به دویدن کرد.دختر شروع به دویدن کرد برای گرفتن وسایل اش و این اولین دفعه بود که حس کرد بازی کردن با همکلاسی چه حسی دارد

هنوز زنگ ورزش تمام نشده بود که معلم مهربان کلاس اول،برای او تبدیل به دیو سفید هفت خان رستم شد.دختر کوچک روی به روی معلم و مدیر ایستاد.معلم:«فاضله،چرا وسایل ورزشی را از دوستت گرفتی؟»دخترک خجالت کشید و سرخ شد.:«ببخشید»معلم:«چرا ازش وسیله را گرفتی و باعث شدی دنبالت کند؟»دخترک سرش را پایین تر برد.معلم:«چرا دندانش را شکستی؟»..دخترک بین اشک های که از دستش میچکید گفت..:«متاسفم من فقط میخواستم بازی کنم»مدیر:«فردا با اولیا ات بیا»دخترک به همراه معلم به کلاس رفت

دخترک زانو هایش را بغل کرد و گوشه ی مدرسه نشست،اشک های گرم از صورتش سرازیر شد.صحنه ی شکستن دندان همکلاسی اش دوباره پیش چشم اش ظاهر شد،در ابتدا همکلاسی به دنبالش می دوید و احساس خوشحالی کرد،همکلاسی وسیله را گرفت و این دفعه او به دنبالش دوید تا او به زمین افتاد و دندان اش شکست.دخترک گریه میکرد که دختر نقاش از راه رسید..:«فاضله حالت خوبه؟»جواب نداد،دخترک بد بین کنار فاضله زانو زد:«شکستن دندان عاطفه کار تو بوده؟»..فاضله هنوز گریه کرد،دخترک نقاش و دختر بد بین فاضله را رها کردند و رفتند

آن روز فاضله زنگ آخر به کلاس نرفت و فقط فکر کرد،بعد از شنیدن صدای زنگ تمام انرژی و گرمای وجودش را جمع کرد تا پیاده به خانه برود،در راه خانه شعر های اول ابتدایی را زیر لب زمزمه میکرد.لیا دختری بزرگ تر فاضله وقتی صدایش را شنید کنارش زانو زد و گفت..«میشود برایم بخوانی؟»دخترک دست هایش عرق کرد و صدایش لرزید خودش را به بی حالی زد و اخم کرد.لیا:«یک دفعه لطفا!» فاضله کیف مدرسه را روی نیمکتی گذاشت و شروع به شعر خواندن کرد..

اضافه زدم یادم رفت..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا ادامه بده من واقعا نمیتونم صبر کنم
باشد..🙂
ممنونم
ادامه ادامه
دارم مینویسم..
عالیهه
ولی خیلی ذوق کردم،رفتم تو لیست..:))))
گبیلیگبیلی منتظرم بنویسی
عالیه
ادامه؟
هنوز ننوشتم..ولی زود مینویسم
ادامهههه
سعی میکنم زود بنویسم..
بسیار زیبا بود
ممنون..🌲💚