پس،همهچیز،از یک لبخند شروع شد_نه هر لبخندی؛خودخواهانهترین لبخندی که تا بهحال دیده بودی،از آنها که باعث میشد انزجار داخل مویرگهای انگشتانت وسوسهات کند مثل یک ورق کاغذ ریزریزش کنی. . .ولی انجامش ندادی،هیچوقت،چون صورت میزبان آن لبخند،باید کمک میکرد،گندی را که حتی خودت هم به بار نیاورده بودی جمع کنی.پس به خشم ضعیف و توخالیات هم لبخند زدم،چون برایم اهمیتی نداشت،نباید میداشت.
این شغل من بود؛___اهمیت ندادن.احساسات مردم و قانون،اسماً بعضاً و در واقع معمولاً باهم مغایرت دارند.این کاری بود که باید برای پر کردن جیب و شکمم بارها و بارها انجامش میدادم،انقدر که کمکم ریشههای مغزم به عنوان روتین حفظش کرده بودند؛___آن وقت چه کسی میتوانست این را عوضش کند،یک دانشجوی ننر حقوق؟
ولی دوزاریم افتاد،یک مقدار دیر.وقتی فهمیدم آن دانشجوی ننر حقوق مثل بقیه دانشجوهای ننر حقوقی که دیده بودم نبود،که لای انگشتهایش گیر کرده بودم و نفسم بالا نمیآمد،جوری که بالافاصله فهمیدم که این بار را گیر کردم،و احتمالا راهی جز اینکه بنشینم و عروسک خیمهشب بازی شدنم را تماشا کنم.متاسفانه..._یا خوشبختانه،سخت در اشتباه بودم.
تو قدرتمند بودی.دستور داشتی که من را تحت کنترل بگیری که مثل عروسک خیمهشب بازی خانوادهات،به نفع آنها عمل کنم، . . .ولی خودت به این علاقهای نداشتی،پس مشتت را بالا گرفتی و به خودخواهی،و حماقتم لبخند زدی و تصمیم گرفتی که این موجود را به چیزی بیشتر از یک عروسک تبدیل کنی.
میشد گفت تا آن موقع برایم مهم نبود،ولی یکهو با ضربان چیزی،خشکم زد.من قلبی نداشتم،خیلی وقت بود؛ولی،تو تصمیم گرفتی اسباببازیات را کمی جالبتر کنی،پس یک قلب به من دادی؛نه یک قلب الکی___یک قلب لاتکسی،یعنی تمام چیزی که لازم بود تا هیولای تحتکنترلت را تبدیل به یک انسان کند،یک انسان ترسوی بدبخت خودخواه . . .___از همان ها که هرگز فکر نمیکردم بشوم!
اولها،با خودم فکر کردم که همهاش تقصیر توست،که من این را نمیخواستم،و هنوز به اندازه قبل قابل تحسینم___اما این هم نشد.قضیه این بود که مطمئنا فقط برای یک "باید"،وقتی که چشمانت به چشمانم میچسبید،استخوان های پارافینیام تا مغزاستخوان نمیلرزید.باز هم گفتم که هنوز راه فراری هست،هنوز میتوانی ول کنی و کارت را ادامه بدهی. . .___ولی نتوانستم،بدون شک،دقیقا یک ابله بودم،همانجوری که بارها تکرار کردی توی گوشم.
پس،گذاشتم بادمکند،جوری که کمکم باورم شد بالاخره انقدر مهم و بزرگ شدهام که میتوانم تمام فضای خالیاش را پر کنم.انگار به معنای واقعی،همان مغز صمغی هم که داشتم،ول کرده بودم به امان خدا؛___ولی حداقل خوشحال بودم،شاید فکر میکردم این قرار است کشدار باشد،اینکه این احساس برای همیشه متعلق به من است___
ولی نبود . . .___این را وقتی فهمیدم که جلوی چشمانم،گرفتند و بردَنَت تا به جرمی که حتی نمیدانستی چرا به گردنت افتادهاست محاکمهات کنند___آن لحظه،احساس میکردم الاناست که جاذبه،همین جسم سستی را که تنها داراییای بود که برایم مانده بود را هم بچسباند به زمین تا بالاخره آن چیزی که لیاقتم بودم سرم بیاید:___
فقط یادم است،خندهام گرفت،و نتوانستم قطعش کنم:____انقدر خندیدم که نفسم بالا نمیآمد،و تنها فکر توی مغزم این بود که کافیاست دهانت را باز کنی و اسمم را سر بدهی بیرون؛___ آن وقت جاهایمان درست میشود.تو میشوی خواهان، همان دانشجوی حقوق تازه پایانکار دادهای که آوازههوشش همهجا پیچید و من هم . . .___برمیگشتم به همان موجودی که قبل از دیدنت بودم،فقط برای پول توی جیبش،انقدر حق مردم را له کرده بود که دیگر برایش هیچچیز مهم نبود.ایکاش فقط لو ام میدادی،ولی ندادی.نمیدادی.___
پس در نهایت،به اینجا رسیدم.صندلیهای دادگاه سردند و احساس میکنم اگر یکلحظه دیگر اینجا بنشینم غش میکنم،ولی نمیتوانم اینجوری رهایت کنم.این تنها کاریست که الان میتوانم انجامبدهم،این که بچسبم به صندلی و فقط آرزو کنم کهایکاش هیچوقت مرا نمیدیدی،کهایکاش خودم انقدر ترسو نبودم و میتوانستم بهت بگویم،که ببین،___این آدامس،با بقیه آنهایی که تا حالا دیدهبودی،فرق داشت___!:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
مثل شما:>>
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست و اسلایس های منم سر بزنید🙃🤍
بk هم mیدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂
سکوت تلخ ستاره (بررسی)
ادامه بده بچه
شاید روزی بهم رسیدی(ظر میزنم😘)
با احترام،عزیزم،یادت میاد کی بود که حمایتت کرد اولین داستانت رو یه جایی بزاری؟____
و همون آدم بی فهم اجازه نمیده پاکش کنم از صحنه روزگار😍
متاسفم عزیزدل،ولی تا قیامقیامتم اون آدم بیفهم نمیذاره نیستش کنی . . .آتو داشتنم چیز خوبیهها،نیست؟
نه وقتی کسی که ازش اتو داری اک زیاد داره🥰
حتی تو همین سایت😆
داری پیشرفت میکنی واقعا
عااا مرسی؛>
واای
. . .وای؟
اوللل
آفریییننن:>>>