
اینسرنوشت،تکلیفش معلوم نبود...برای پروانهشدن،روحهای گناهکار زیادی در دنیا وجود داشتند،انقدر که نمیشد شمرد ولی سرنوشت،انگشتش را روی کسی گذاشت که نمیشد نفرتش به پروانهها را توصیف کرد...شاید،شاید هم سرنوشت حقداشت؛چون او،برای پروانه بودن به دنیا آمده بود...

لگد محکمی که به دستگاه فروش خودکار کوبیدهشد،همهاجزای داخل دستگاه لرزیدند."دستگاه قراضه!"چکمه زرد،دوباره محکم به دستگاه کوبید،"پولمو خوردی،ولی چیزی نمیدی!"دختر موصورتی،بارانی زردش رو جمع کرد و پاش رو بالا آورد تا دوباره به دستگاه لگد بزنه،ولی با شنیدن صدای تلپ افتادن چیزی توی دستگاه،پوزخند رضایتمندانهای زد؛زانو زد و شیرکاکائوـش رو از توی دستگاه بیرون آورد."هههه،من بردم،عزیزم!"

"هی،چو!"پسر موسفیدی که داشت قفسهکتاب پشت میز پذیرش رو پرتب میکرد،با شنیدن صدای رفیقش از پشتسرش،برگشت و لبخند زد.روی پلاک روی میز،نام"هاگوره چو"درج شده بود.زیرلب زمزمه کرد."بهبه،جناب خودشیفته-...منظورم اینه که..."بقیه جمله رو بلند گفت."هی،مارو،سلام."پسر موصورتی،ابروش رو بالا داد،و پوزخند زد."خودشیفته؟کی اینو داره میگه؟یه پروانه لابد؟"

دختر موصورتی به دستگاه تکیه داد و شیرکاکائو رو باز کرد،زبونش رو آروم به سطح شیرکاکائو زد و طعم شیرینش رو حس کرد."حیحی..."زمزمه کرد."نی-چان راست میگفت،این شیرکاکائوها خیلی خوبن...زیادی خوب."قوطی رو به سرش فشرد و دمای سردش به مغزش رسوب کرد،بعد تکیهش رو از دستگاه برداشت و ایستاد،به ساعتش نگاه کرد،باید به کتابخونه میرفت تا یه سری کتاب کمک درسی بگیره.

"به من نگو پروااااانهههه!"چو ماگ قهوهای رو که دستش بود رو روی پیشخون کتابخونه کوبید."میدونی من ازشون متنفرم!هههههی...قهو-"مارو امان نداد چو ادامه بده."نه،مرسی.دبل اسپرسو های تو انقدر تلخن که مزه زهر...مار...میدن..." "هی،درست حرف بزن!قهوههای من انقدرا هم بد نیست."

دختر جست و خیز کنان داخل خیابون راه میرفت؛نکته عجیب این بود که قدمهاش صدا نمیدادند،احتمالا به خاطر مدل کفشهاش بود."نی-سان دیگه برای بازی کردن باهام وقت نداره...تو چیفکر میکنی؟"دختر با لبخند سرش رو بالا آورد و به پروانه زردی که بالای سرش بال میزد خیره شد،اون واقعا پروانهها رو دوست داشت،ولی پروانهها...نه زیاد.دستش رو به سمت پروانه بالا برد،ولی پروانه بالبال زنان بالا رفت و فرار کرد.

"راستی،من یه جا-"مارو دهانش رو باز کرد که حرف بزنه،ولی زمزمه زیرلب چو رو شنید."آخ،باز این چرتوپرت گوییهاش شروع شد..."مارو اخمهاش رو در هم کشید."جادو دروغ نیست...درست حرف بزن."چو سرش رو بالا آورد،و لبخندی به مارو زد."میدونی که همیشه قبولت دارم ولی این قضیه جادو فقط چرت و پرته."مارو برگشت و چشمغرهای به چو رفت."میخوای بهت ثابت کنم؟"

پوزخند دختر لحظهای روی صورتش یخ زد،ولی بی تفاوت به پروانهزردنگاه کرد که بالا و بالاتر میرفت."ناامید نمیشم...یکیتون بالاخره پیدا میشه که عقل داشته باشه."لبخندی زد،کلاه بارونی رو از سرش کنار زد،و نور داخل غروب خورشید به صورتش تابید و باعث شد غرق نور شه.ابرهای سیاه با این داشتند گولهگوله آسمون رو می پوشوندند ولی جلوی خورشید رو نگرفته بودند؛این خیلی بامزه بود.

"اوهوم!"در کمال خونسردی،چو به جلو خم شد و لبخند زد."اگه میتونی،با کمال میل،ثا-"با ضربه محکمی که به قفسهسینهاش وارد شد،حرفش توی دهانش شکست و هوایی براش نمونده بود که ادامه بده؛و-ولی مارو که ۳ متر از اون فاصله داشت!چطور-چطوری...سرش گیجمیرفت،و سرمای سوزانی بدنش رو فرا گرفت. "ها...ها..."در کمال خشم،مارو خندید."خودت خواستی...حالا اگه میتونی بازم به جادو توهین کن..."چرخید و به سمت در رفت،ولی قبل از خارج شدن اضافه کرد."...موفق باشی،پروانه ولگرد."

در حالی که قطرات باران شدت میگرفتند، دختر دستاش رو توی جیبش فشرد و کلاهش رو روی سرش انداخت.توی تاریکی،سایهای رو دید که از کتابخونه خارج شد.نوری که از کتابخونه بیرون میزد،احساس امنیت رو بهش میداد.سرعت قدماش رو سریعتر کرد،و خودش رو به دستگیره در کتابخونه رسوند،در رو باز کرد و داخل پناه گرفت.

"الان...چیشد؟"نفس کشیدن چو دچار مشکل شده بود،کل بدنش میسوخت و همهجا،خیلی،خیلی،سرد شده بود؛مغزش کار نمیکرد که به علت اون اتفاق فکر کنه. با شنیدن صدای زنگوله در،آرون صاف ایستاد،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندش رو روی لبش حفظ کنه. "سلام،روزتون بخير."چو با صدای واضحیگفت."سلااااام!من اومدم که اینا رو بگیرم!"دختر لیست کتاباش رو روی میز پذیرش کوبید.چو سعی کرد جواب بده ولی هنوز نفسش از دعوا جا نیومده بود. "شما..شما...کارت شناسایی دارید؟"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیبا بود🌸🌸
سرگرمی شهریوری☆ (بررسی)
اگه بررسی شه یک لطف خیلی خیلی بزرگ بهم
میکنین🌼🌼
مرسی^^
دمتتت گرممم رفییقمممم
عاااالیییییییییی بودیییییییییی✨️✨️🫂🫂🫂🫂🫂
مرسسسسسیییی...از تو که بهتر نیستم داش^^
چرا هستی
نویسندگی من اصلا خوب نیست
فقط میتونم ویراستار تو باشم✨️🥲
خوب بود، ادامه بده✅
به روی چشم،لطف دارید^^
فرصت✅
جانم؟^^
تو تستچی ادمایی که اولین کامنت رو میزارن مینویسن فرست که به انگلیسی یعنی اول✅
آها گرفتم یه لحظه حواسم نبود^^
هی فرصت قرار بود من باااشم😭😭💔
ولی خوشحالم قبل من یکی برای خوندنش اومده بود🛐🥲
🌝
نفس بکش عزیزم،هنوزم فرصت فرصت شدن زیاد داری...