مایک تنها نوه پسر خانواده بود اما آنقدر بی خاصیت از آب درآمد که حتی پدر و مادر خودش همیشه حرفشان این بود که ای کاش به جای این پسر دختری دیگر داشتند . یکبار عمویش به شوخی در جمع خانوادگی آلیسا را برای مایک خواستگاری کرد اما پدر آلیسا آنقدر جدی جوابش را داد که از آن به بعد حتی سخنی از چنین وصلتی به میان نمی آمد . آلیسا از این بابت بسیار راضی و خوشحال بود ، او در حالت عادی هم از ازدواج و تاهل خوشش نمیآمد چه برسد ازدواج با کابوس زندگی اش !...واقعا وحشتناک بود .
چشمانش را در کاسه گرداند و برای دور کردن این افکار از ذهنش به حیاط پناه برد .
-آبجی هوا سرده بیا تو
سرش را به سمت لارا چرخاند و نفسی عمیق کشید
_لارا؟
لارا با چند قدم خود را به خواهرش رساند و در کنار او ایستاد .
_هوم؟
_به نظرت میتونم کاری از پیش ببرم ؟
لارا نگاهی عمیق به او انداخت . این دختر بیش از توانش مسئولیت به بار داشت؟ آری . اما چاره ای هم نبود . کسی جز او نمیتوانست از پس این کار بربیاید.
_معلومه که میتونی تو این همه سال درس خوندی اینجاش که دیگه کاری نداره
آلیسا اما اینطور فکر نمیکرد. احساسی که او در حین انجام ماموریت امروز و دیدن همکارانش در قفس را داشت ، لارا هرگز نمیتوانست درک کند .
آلیس گاه به خواهر کوچولویش غبطه میخورد. او به هنر علاقه داشت ، پر شور و نشاط بود و مهمتر از همه زیر بار حرف زور نمیرفت و به خاطر دیگران از همه چیزش نمیگذشت. اما آلیسا کاملا برعکسش چندان خوی دخترانه و ظریفی نداشت و بیشتر به کارهای مردان علاقه مند بود . اعتماد به نفسش هم تعریفی نداشت اما ازخودگذشتگی ای که نسبت به دیگران از خود نشان میداد جای همه آنها را میتوانست پر کند و حتی زیاد هم بیاید .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)