آلیسا از او تشکر کرد و دست داد . بعد از جک ، بقیه نیز تک تک جلو آمده و به او خوش آمد گفتند . اولین نفرشان زنی حدودا ۳۵ ساله به نام رز بود . جک با پریدن میان گفت گوی آنها رو به آلیسا گفت
_رز همسر عزیز منه هواشو داشته باش
و با زدن چشمکی به رز موجب گل انداختن گونه های زن شد .
آلیسا با لبخند(چشمی) نثار جک کرد و ترجیح داد آن دو کبوتر عاشق را به حال خود تنها گذاشته و به سراغ بقیه برود .
با دو نفر باقی مانده نیز آشنا شد که از قضا برادر هم بودند . آن هم با چه اسامی عجیبی برادر بزرگتر داریوش نام داشت و برادر کوچکتر همان که از صبح به طور ناشناس همراه آلیسا بود ، بردیا ! فامیلشان از اسمشان هم عجیب تر بود . داریوش و بردیا دیوان سالار! آلیسا حتی نمیتوانست دیوان سالار را تلفظ کند به همین دلیل ترجیح داد از آن به بعد آنها را با اسم کوچک صدا بزند و در فرصتی مناسب فلسفه این اسم و فامیلی عجیب را جویا شود .
دخترک حدس زد که آنها مهاجران کشور های آسیا و یا استرالیا باشند ، چون لهجه و گویششان نیز به آمریکایی ها نمیخورد.
برایش عجیب بود که چرا در اینجا همه باهم فامیل هستند ! کمی احساس غریبگی و تنهایی پیدا کرد اما زیاد هم مهم نبود. به هر حال او از سال ها پیش به تنهایی عادت کرده بود. زمانی که مجبور به ترک دیار خود و رفتن به شهری دور برای تحصیل را انتخاب کرد تنهایی را به جان خرید و وارد دنیایی جدید شد .
............................
وقت برگشت به خانه رسیده بود .
جک و رز زودتر از همه خداحافظی کرده و رفتند .
آلیسا مشغول جمع کردن لباس و برگه هایی که لیست ماموریت های این هفته اش در آنها نوشته شده بود شده و حواسش به اطراف نبود .
وقتی سرش را بلند کرد با بردیا چشم تو چشم شد . ظاهرا برادرش هم رفته بود اما او همچنان منتظر به آلیسا نگاه میکرد.
آلیسا متعجب پرسید
_چیزی شده؟ چرا نمیری؟
پسر با کمی مکث جواب داد
_خونه تون تو کدوم منطقه اس ؟ اگه بخوای میرسونمت
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
فرصت
عالی بود
مطمئنا نویسنده ای فوق العاده ای و مشهور میشی
منتظر پارت سوم
فرصت ۲