
قسمت ششم....
که تماس وصل شد و صدای مردانه اش پشت تلفن طنین انداز شد. _الو ع.ز.ی.ز.م... با لبخند شروع به صحبت کرد. _الو چطوری؟. _من خوبم تو چطوری عزیزم؟ رسیدی یا توی راهی؟. _خیلی وقته رسیدم، الان خونه دوستمم. کمی سکوت با این حرف میان دو طرف حاکم شد. با کنجکاوی پرسید. _مشکلیه؟. مرد مانند اینکه تازه حواسش جمع شده باشد فوری جواب داد. _نه عزیزم. با کنجکاوی پرسید. _پیش کدوم دوستتی؟. او که کمی از این سوال او مشکوک شده بود گفت: _داری الان رسما سوال جوابم میکنی بروس؟!. تند تند با کمی دستپاچگی جواب داد. _نه نه اصلا فقط کنجکاو شدم بدونم پیش کدوم دوستتی چرا اخه باید تورو سوال پیچ کنم یه حرفی میزنیا، انگار که بهت اعتماد ندارم. _خونه دوستم استیسی ام، نمیخواد نگرانم باشی حتی پشه ن.ر هم دورم پر نمیزنه!. کنجکاوانه برای اطمینان پرسید. _همون استیسی هاندر که همیشه تعریفش میکنی پیشم؟. چشمانش را چرخاند و تائید کرد. _بله خودشه.
_پس سلام منم برسون، خیالم واقعا راحت کردی با تماست، چون اگر یکم بیشتر طول می دادی خودم زنگ میزدم. _باشه، خوبه. برای عوض کردن حال و هوای کسل کننده میانشان سوال پرسید. _میدونی الان چی تنمه؟. _نه، چی پوشیدی؟. _خودت حدس بزن. _خب...یه لباس کوتاه جذاب یا یه تیشرت فری سایز. با اوج بامزگی قاطعانه《نه》کش داری گفت. _خب خودت بگو که چی پوشیدی من مغزم یاری نمیده فکر کنم. با ذوق و خنده گفت: _همون ست شلوار و پیراهن صورتی خرسی. مرد با لحن ش.ی.ط.ن.ت آمیزی گفت: _اووو! پس پیشی صورتی شدی دوباره، ولی حیف که ازت دورم اگر نه نمیزاشتم از دستم در بری. با خنده گفت: _میدونم، از ش.ی.ط.ا.ن.ی مثل تو نمیشه فرار کرد. با شوخی گفت: _بله بله! پس چی خانوم خانوما!؟. چند دقیقه تماس تلفنی با شوخی و حرف های شیرین گذشت و در نهایت با یکدیگر خداحافظی کردند؛ اما لبخند بر روی لب های او پاک نمی شد. لبخند هایی که علتش او بودند و فقط هنگام دیدار او پدیدار می شدند.
لبخند هایی که علتش او بودند و فقط هنگام دیدار او پدیدار می شدند. هنگامی که با او صحبت می کرد یا با او اوقات خود را سپری می کرد، احساس خالص خوشبختی را عمیقا با قلب و روح خود درک می کرد. بر روی تخت نشست و تلفن را بر روی قلب خود گذاشت. نمی توانست چهره، چشمان، صدا، صحبت و رفتارهای خوب اورا از یاد ببرد، یا حتی برای لحضه ای به او فکر نکند. به معنای واقعی کلمه او توسط ع.ش.ق کور و کر شده بود. ع.ش.ق.ی که برای او الهی و فرازمینی بود؛ پاک و خالص تر از فرد قبلی... با به صدا در آمدن در اتاق به خود آمد و روی به سمت در کرد. _بیا قهوه درست کردم. _باشه. لبخند کمرنگی تحویل او داد و تلفن را همانجا بر روی تخت قرار داد و با او رفت. درون سالن بر روی مبل در کنار یکدیگر نشسته بودند. استیسی درحالی که قهوه اش می نوشید و به او چشم دوخته بود گفت: _با خانواده ات حرف میزدی؟. _نه با بروس، بعدتر به خانواده ام قراره زنگ بزنم. کمی از این میزان سوال راجب بروس و کنجکاوی او به شک افتاده بود اما نمی خواست تا زمان پیدا نکردن علتی محکم با او کلامی درگیر شود.
می خواست در ابتدا رفتار و حرف های او را بسنجد و در نظر بگیرد. نمی دانست چرا مغزش به او فرمان ح.م.ل.ه می داد و او را به حسادت یا دو رویی نسبت به او محکوم می کرد. فوری آن افکار منفی را از ذهن خود پاک کرد، تا بی طرفانه بتواند به علت سوالات او درباره بروس پی ببرد. درست بود او دختری دارای شخصیتی معمولا لوس و پرنسسی و خودشیفته بود اما چنین با او به صورت پنهانی بازی نمی کرد. همان گونه که در ذهنش با افکار خود راجب استیسی درگیر بود با مطرح شدن سوال بعدی حواسش به او جمع شد. _حال پدرومادرت چطوره؟ خیلی وقته خاله رو ندیدم رسما دلم براش تنگ شده. _اونا خوبن، مادرم هم همینجور تو خانه حالتو ازم گاهی می پرسید اما خب...راستش یه عذرخواهی بهت بدهکارم که فراموشت کردم و طی این سال ها ازت حالی نپرسیدم.
_عیبی نداره میدونم که تو عمدی نکردی، به هرحال طبق حرف خودت فکر نمی کردی که شماره ام رو داشته باشم یا جواب بدم. راستش منم شماره ات رو نداشتم چون تلفنم عوض کردم و یه جورایی منم.. قبل تکمیل کردن حرفش وسط حرف او پرید. _نه اصلا تو نباید عذرخواهی کنی چون میدونم عمدی نکردی. با لبخندی پیروزمندانه از واکنش او نگاهش به قهوه اش انداخت و کمی آن را فوت کرد. _خب میخوای با مادرم حرف بزنی؟. نگاهش را از قهوه گرفت و به چشم او دوخت و با لبخندی کوتاه جواب داد. _البته، یکمی دلتنگی رو کم میکنه. _پس بمون برم تلفنم بیارم توی اتاق جا گذاشتم. _باشه. بلند شد و به سمت اتاق رفت. به محض رسیدن به اتاق در را به آرامی بست و به در تکیه داد. رفتارش پیچیده تر از آنی بود که بتواند چیز بدی از آن دریافت کند. گویا که فقط همه اینها خطای احساساتش بوده است که می خواسته در برابر تهدیدی احتمالی از او محافظت کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا تو اینقدر رمان داری؟😅
حسودیم شد...🎃
من تازه شروع به نوشتن کردم پارت معرفی تو صف بررسیه...
راستش من از دور دید می زدمت ولی یک کم خجالتیم که بگم ولی...
فرند این تازه کار غیر ترند بچه می شوی آیا؟
اوه چه ناقلایی 😄دزدکی نگاه می کردی حتما حمایتت میکنم...فرند چرا که نه 😊اما خب لیست دوستانم پره😬
مرسی که حمایت می کنی😅
دعای تو هم حمایته من که اصلا کسی نیستم😊
عیب نداره همیشه می گفتم الانم می گم پر بودن پلی لیست دوستا دلیلی بر دوس شدن نیست. من INTP ام تو چی؟ جسارتا میای شخصی؟
من واردت کردم تو لیست ولی شما راحت باش. من هیچ وقت برای دستاورد رفیق العالمین پیشنهاد فرند نمی دم...
من infj ام