قسمت یازدهم فصل دوم....
سرش را با ناراحتی پایین انداخت و گوشه لباسش را در دستش مچاله کرد و با لحنی سرشار از درد و غمی که درون قلبش بود جواب داد. _مادرم بخاطر مریضی وقتی کوچیک تر بودم م.ر.د و پدرم چند روز پیش پلیس ها ک.ش.ت.ن.د. دختر که کلی سوال دیگر راجب او در ذهنش بود، با دیدن ناراحتی او از این موظوع بیخیال آن شد و او را به آ.غ.و.ش کشید و به آرامی سرش را بر روی شانه خود قرار داد. _درد و ناراحتیت رو میفهمم، بزرگ تر که بشی این ز.خ.م سربازت خودش خوب میشه و میبنده. اما خود او به این باوری نداشت تنها باور او این بود که این غم تا ابد همراه و هم قدم با او حرکت خواهد کرد؛ درست مانند سایه ای جدا نشدنی. به آرامی خود را از آ.غ.و.ش او جدا کرد و با وجود آنکه ناراحتی کل صورتش را در بر گرفته بود گفت:_میشه اینجا رو نشونم بدی؟.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
فرصت اولین لایک اولین کامنت اولین مرتبه انجام شده
عالی بود