قسمت چهارم...
کم کم با این افکار به خواب رفت. پس از سه ساعت راه با احساس کردن تکانه هایی از خواب بیدار شد. چشمان خمار و خواب آلودش را کمی مالش داد و نگاهی به اطراف خود کرد. همان پیرزن او را بیدار کرده بود، گویا برای آنکه به او اطلاع بدهد که به مقصد رسیده اند. نگاهی به ساعت مچی خود انداخت،
ساعت نزدیک به دوازده بود. همراه با بقیه مسافران به آرامی پیاده شد. پس از خارج شدن از آنجا نفسی عمیق از روی راحتی کشید. بالاخره به کالیفرنیا رسیده بود. به شهر رویاها، به شهری که قرار بود رویایش را به واقعیت تبدیل کند. اکنون وقت آن بود که تاکسی ای بگیرد و به هتلی برود اما ناخودآگاه به یادش افتاد که دوستش استیسی چند سالی است در اینجا زندگی می کند.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)