داستانی با پیچیدگی های جادو و اعتماد
شهر غرق در تاریکی و سکوت بود. جولیا، دختر جادوگر،روی پشتبوم خانهاش ایستاده و به آسمان پرستاره نگاه میکرد. باد خنکی از میان درختان میوزید و صدای شبانگاهی پرندگان خوابآلود به گوش میرسید. او همیشه در این شبها احساس تنهایی میکرد، احساس میکرد که قدرتهایش او را از دنیای انسانها دور کردهاند،انزوا و تنهایی جولیا تنها امیدوار بود روزی پذیرفته شود اما امروز چیزی متفاوت بود. چیزی در این شب، او را فرا میخواند.
جولیا دستی به گردن خود زد و لایهی طلسمهایی که همیشه برای پنهان کردن قدرتش استفاده میکرد، به آرامی از بین برد. دستانش روی گردن نرمش حس سنگینی میکرد. احساس میکرد که چیزی به زودی قرار است تغییر کند.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
سلام
عالیییی
ادامه داره؟