12 اسلاید پست توسط: Chandler انتشار: 11 دقیقه پیش 7 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
《...کاش میتوانستم بازگو کنم...》
آنیسا:منظورتون چیه که اومدیم به گذشته!...istj:از نظر فنی ممکن نیست!.. infj:مگه هر اتفاقی که توی گذشته میوفته باعث تغییر کردن آینده نمیشه؟... estj:جدا از اون چرا یه تالار پیشگویی باید مارو ببره به گذشته!...شاید اومدیم به آینده!...entj:ممکن نیست. درسته تالار پیشگویی عه ولی چیزی که ما دنبالش بودیم توی گذشته ست!...esfp:بنظر منکه ما داریم اشتباه میکنیم!...فقط تو زمانی که ما هوشیار نبودیم اومدن اینجا نقاشی کشیدن و گل و گیاه گذاشتن که سرکارمون بزارن!...همه نگاه عاقل اندر سفیهی به esfp انداختند و esfp ادامه داد:باشه باشه!...ولی خدایی این خیلی قابل باور تره!... صدای خنده ای از آن طرف تالار به گوش رسید...همه حالت تدافعی به خودشان گرفتند و intj گفت:تو کی هستی؟! خودتو نشون بده !... صدای دختری نه چندان بزرگ به گوش رسید:شما خیلی بامزه اید!...entp:ممنونم خودمون میدونم😁...سپس ب خودش آمد و ادامه داد:ولی چیزه. تو کی هستی؟!... دخترک از پشت یکی از ستون های تالار بیرون آمد و گفت:سلام!...من لانا هستم...همه یک صدا سلام کردند و enfj گفت:خب.ما میدونیم که این تالار برای توعه.یکم گیج شدیم.راستش ما برای دونستن یه پیشگویی اومدیم اینجا و هاگتا بهمون گقت تو کمکمون میکنی...لانا سر و وضع ش را سرو سامان داد و گلویش را صاف کرد.سپس پاسخ داد: عاو بله!...هاگتا...دنبالم بیاید...
همه به دنبال لانا به سوی اتاقی در قصر رفتند. اتاقی که از زمین تا سقف ش لباس چیده شده بود...لانا: باید لباس هاتون با تاریخی که توش هستید بخوره.کسی نباید بفهمه شما از آینده اومدید...enfp:حله حله...صبر کن ببینممم!...ینی واقعا ما از آینده اومدیم؟!...لانا:البته!...خودتون حدس زده بودید دیگه!...هرکه لباسی را به سلیقه ی خودش برگزید و همه به همراه لانا به تالار اصلی برگشتند و در انتهای تالار دروازه ای وجود داشت که همه حدس زدند مسیر بازگشت به شهر شان باشد...که حدسشان هم درست بود همه در اولین شهر این جزیره قدم گذاشته بودند...که همان دهکده ی جادوگران بود اما نکته ی عجیب ش آن بود که نسبت به آینده خیلی مدرن تر و باشکوه تر بود...بالای بزرگ ترین تپه ی شهر هم قصری بزرگ و طلایی وجود داشت بازار شان هم به همان شکوه و عظمت بود با آن تفاوت که فقط برای جادوگران نبود.الف ها، افسونگران،جادوگران،پریان و نگهبانان همه در کنار هم زندگی میکردند!...estj: بچه ها یه سوال...الانم نمیتونیم سوال بپرسیم؟...isfp:میتونی بپرسی...istp:بپرسه میشه سوال پرسید؟!...خنده داره، این خودشم یه سواله!...لانا با لبخند همیشگی اش پاسخ داد:بله میتونید سوال بپرسید!...estj:ما دقیقا داریم کجا میریم؟...istj:دوساعته اینو میخوای بپرسی؟😐نمیبینی داریم میریم سمت قصر؟!...لانا خندید و گفت:بله داریم میریم سمت قصر.. enfp:منم بپرسم؟...لانا:البته!...enfp:خب...یکم راجع اون تالاری که ساختی بگو...اصلن چطوری اونو ساختی!... لانا سرش را پایین انداخت و گفت:خب...با کمک برادرم.اون بزرگترین جادوگر بین ماست.پادشاهمون...intj:پس ما داریم میریم به دیدن برادرت...لانا:یجورایی...
کمی ب قدم زدن ادامه دادند که entp پرسید:دقیقا چطور کار میکنه؟؟...تالار پیشگویی رو میگم...باید خیلی قدرتمند باشه!...لانا:شما لطف دارین...خب راستش تمام قدرت نیاکان پیشگوی من به من رسیده...و من،نمیتونستم اونطوری که باید کنترلش کنم...enfj:برای همین اونجا رو ساختی؟...اون تالار فقط وسیله ای برای کنترل قدرتت بوده؟...لانا:دقیقا همینطوره..اینطوری تا ابد میتونم ازش استفاده کنم.حتا بعد از مرگم...خب درواقع در زمانی که شما ازش اومدید من خیلی وقته مردم... آنیسا:اوه..متاسفم...لانا:لازم نیست...من همیشه و تا ابد زنده م...در خاطرات بقیه...entp:اوکی ولی یه سوال دیگه...تالار همه رو توی یه زمان برمیگردونه به گذشته؟...و اینکه اگر پاسخ همهی سوالات پیش توعه و تو چندین ساله مردی..entp گلویش را صاف میکند و ادامه میدهد:ینی چیزه.از دنیا رفتی...چطوری هنوز اسمش تالار پیشگویی عه!...در حالی که پیشگویی برای آینده س!...estp:دهنت این سوالا از کجا در اومد!... intp:خب اونقدرام ک فکر میکردم خنگ نیستی...لانا:همه رو توی زمانی میاره که لازمه پس زمانش ثابت نیست.و اینکه پیش گویی در اصل چیزی هست که در گذشته از آینده نقل میشه...infj:حواسم به این یه نکته نبود!...esfp:اوه اینجا رو باش...رسیدیممم
زیبایی قصر مسحور کننده بود...درخشان و چشم گیر...قصر پر شده بود از گلدان های رنگارنگ با گل های سرزنده...لانا:لوید؟...رز؟...خدمتکاری از راهروی سمت چپ آمد و گفت:پادشاه و ملکه در حال سرو ناهار هستند...لانا:اوه ممنون مایکل...دنبالم بیاید...همه به سوی سالن ناهار خوری رفتند و بعد از چند دقیقه به انجا رسیدند...لانا: اوه راستی! شما حتما خیلی گرسنه اید بفرمایید داخل چون منم خیلی گشنمه!... isfj:ممنون ماگشنه مون نیست!...تازه این کار خیلی بی احترامیه esfp در گوش istj گفت: چرا داره دروغ میگه من خیلی گشنمه! Istj آرام پاسخ داد:میدونم میدونم...لانا خندید و گفت: الکی نگید بیاید تو...
لانا : برادر؟...مهمون داریم...لوید: لانا...از دیدنت خوشحالم...بیاید داخل!...همه وارد اتاق شدند و رزالین همسرِ لوید گفت: حتما گرسنه اید...بشینید...سرآشپز..؟ لطفا از دوستانمون پذیرایی کنید...همه از رفتار آن دو تعجب کرده بودند...همه فکر میکردند ملکه و پادشاه، رفتاری از خودرازی و بی رحمانه دارند اما اشتباه میکردند...همه مشغول خوردن غذا بودند که لانا گفت: برادر ، ما از تالار اومدیم...لوید جاخورد و سرفه ای کرد و گفت:اوه!..یعنی ؟...لانا: درسته...لوید،سکوت کرد و منتظر ماند تا همه غذایشان را تمام کنند سپس گفت:دنبالم بیاید...همه به دنبال لوید در راهرو های پیچ در پیچ قصر به سرعت قدم میگذاشتند لوید گفت:حتما راه درازی رو طی کردید...از دوتا غار بزرگ گذشتید،دخترامو دیدید،کلی گیج شدید...همانطور که درحال قدم برداشتن بود نگاهی به پشت سرش انداخت و ادامه داد:و مثل اینکه الان بیشتر گیج شدید...خب رسیدیم...
انتهای راهرو، در بزرگی وجود داشت که تماما چوبی بود و هیچ دستگیره ای نداشت...حتا بقیه شک داشتند که اصلا این یک در باشد...لوید دستی به در کشید و لحظه ای بعد آن درِ عجیب بخار شد و همه وارد اتاق پشت آن شدند...بعد از ورود همه در دوباره ظاهر شد و سر جای قبلی اش قرار گرفت...اتاق بزرگ بود و سقف خیلی بلندی داشت..معماری اش مانند معماری دوران رنسانس بود گویی تالار پیشگوییِ لانا اما نسخه ی قدیمی ترش باشد...رزالین:حتما دلیل اینجا بودنتون کنجکاوی و هوش زیادتون بوده درسته intj؟...intj:خب...یجورایی...رزالین:ولی یه سوال حیاتی قبل از روشن شدن همه ی ماجرا...چرا این همه راه رو تا اینجا اومدید؟...istp:خب،سر نخ هارو دنبال کردیم...رزالین:درسته!...ولی چرا؟...intp:همه چی جوری چیده شده بود که ما ادامه بدیم...لوید: و ادامه دادید؟...راحت تر نبود منتظر بمونید تا بیان و نجاتتون بدن؟...infp:راستش قرار بود همین کارو بکنیم...تا فهمیدیم پشت ماجرای اومدن همه مون یه دسیسه ی بزرگ بوده و هرکس باعث و بانی ش بوده قصد نداره بیاد و نجاتمون بده...رزالین:یعنی فقط برای بقا به جلو حرکت کردید؟...همه سکوت کردند و کم کم شعله ی وجودی ادامه دادن این ماجرا در وجودشان در حال خاموش شدن بود که intj گفت:نه...اینطوری نیست بچه ها به خودتون بیاید!...نگید من تنها کسی بودم که یه صدایی توی وجودم منو وادار میکرد ادامه بدم!... entp:درسته..و احساس مسئولیتی که میکردیم... enfp:قدرتی که در اختیارمون قرار داده شد....infj:تفاوتی که بعد از یه مدت فهمیدیم داریم! ...بعد از ورود مون به سرزمین جادو...فهمیدم این گنج هرچی که هست میتونه دنیا رو عوض کنه...باید مطمئن بشم دست نا اهلش نمیافته!...
رزالین و لوید لبخند زدند و لوید گفت:کاملا حق با شماست،اما از کجا به خودتون اعتماد دارید... بعد از سوالِ لوید...همه هول لبخندی از سر بی خیالی زدند و لحظه ای بعد، در نگاه همه شک و تردید وجود داشت.انها هرگز درمورد زندگی شخصی شان صحبت نکرده بودند...ممکن بود کسی در بین شان قاتل یا جاسوس باشد...entj:میگم، isfp..تو به عنوان یه خواننده زیادی ساکت و درونگرا نیستی؟...چطوریه که تا حالا اسمتو نشنیدم؟!...isfp:خب..اخه..esfj: و تو. intp...زیادی باهوش نیستی؟...عجیبه انگار جواب معماهارو میدونستی!... intp:چشم نداری ببینی؟!...istp:یا حتا همین intj یادتون نیست اولش اصن نمیخواست باما بیاد!...حالا شده رهبرمون!...شاید نزدیکی ش به enfp هم جزوی از نقشه ش بوده تا ازش استفاده کنه و به گنج برسه!...enfp در حالی که حس میکرد ممکن است حق با istp باشد گفت:منظورت چیه!..ینی چی!...نه نه... estj:ببخشید enfpاما تو خودت خیلی مشکوکی!...معلوم نیست با دوتا پری دریایی ریختی روهم که چی بشه!...اصن این دو نفر چرا دارن با ما میان!...istj:اصن تو چرا انقد با همه خوبی!...نمیفهمم...فقط رو مخی!...estj:دور از بچه بازی همیشگیت!خودتم میدونی تو لایق اون گردنبند نیستی...حتا شاید سر درد هاتم الکیه و فقط دنبال جلب توجه و مظلوم نشون دادن خودتی!enfpکه معلوم بود نفسش بند آمده گفت:چ.چ..م.م.م....estj:آروم باش حالا خفه نشی بچه!...entp:هوی زنیکه حرف دهنتو بفهم!
لحظه ای سکوت برقرار شد تاesfp گفت: اهایentp! تو خودت از همه بدتری! ...چطور یهو رزمی کار شدی!...تو که تا چند وقت پیش همش از intj کتک میخوردی...جوری اونو زدی که همه جا خوردیم!...دیگه چیو پنهون کردی!....estp:داداش ببخشید ولی منم بهت شک دارم...این اواخر یهو غیب میشدی.معلوم نبود از کجا پول درمیاری...با آدمای مشکوک رفت و آمد داشتی!... entp:منظورت چیه estp!...توی عوضی که بیشتر از همه از حال خراب من خبر داشتی!...intp چشمانش درشت شد و گفت: شاید مجبور بودی برای درست کردن حال خرابت دست به همچین کاری بزنی!...شاید توی جنگل یه داستان سر هم کردی تا منطقی بنظر بیاد...شاید اصلن خواهری نداشتی!...entp در چشمان intp خیره شد و گفت: اگه بهترین رفیقم و کسی که فک میکردم دوستم داره این حرفارو میزنه...چه انتظاری از بقیه داشته باشم!...من از اینجا میرم...infjبا صدایی تقریبا بلند گفت:نه بچه ها بس کنید!...entp ما قرار بود تا آخرش یه گروه باشیم...entp گفت:این گروه منحل شده...و با سرعت به سوی درب خروج قدم برداشتisfj:بیاید آروم باشیم و فکر کنیم ها؟...اینطوری بهتره!... infp:چرا یه بارم که شده نمیتونید باهم همکاری کنید!... intj به سوی entp رفت و دستش را به شانه ی او گرفت و entp از حرکت ایستاد...البته با زور... entp:تو چیمیگی !...کل سفر همینو میخواستی حالا الان نمیزاری برم!...تو از اولشم میخواستی من بمیرم از دستم راحت شی!...intj همچنان ساکت بود..entp:چرا حرف نمیزنی!...ولم کن پیرمرد!...intj:دو دقیقه ساکت شو عه!...entp:خیلی خب!...intj:تو یه جنگجویی.بمون و برای خودت بجنگ...entp:کافی نیست...intj:برادر خونده ی من انقد سریع نا امید نمیشه!...خودتم خوب میدونی تا آخر دنیا کم نمیاری...به خودت بیا الدنگ!...entpسری تکان داد وگفت:باشه پیرمردِ دیوونه...intj:دلقکِ ریقو..!...enfj:میگم...enfp؟...خوبی؟...enfp گردنبندش را از گردنش در آورد و به سوی estj پرت کرد...چشمانش پر از اشک شده بود...دیگر به خس خس افتاده بود اما ظاهر خودش را بشدت حفظ میکرد که دیگر ضعیف بنظر نرسد... enfp گفت: بگیرش...بنداز گردنت...estj: چیمیگی واسه ی خودت!؟... چشمان enfp از خشم ترسناک شده بود، او این بار فریاد زد:میگم بنداز گردنت!...estj گردنبند را به گردنش انداخت...گردنبند درخشندگی همیشگی اش را از دست داد...estj:باشه فهمیدم لایقی!...که برای تو میدرخشه...چه عالی به چراغ خواب م نیاز نداری!...enfp خنده ی وحشتناکی کرد و گفت: اوه نه!...صبر کن...قدرتتو آزاد کن !...گردنبند شروع به درخشیدن کرد و estj بعد از چند ثانیه گوش هایش را گرفت و روی زمین افتاد و فریاد زد: ساکت شوووو...تمومش کننننن!...enfp:تازگیا متوجه ش شدم...اون صدایی که توی سرم بود...برای گردنبند بود... enfj:ببین ما متوجه ایم ولی estj داره درد میکشه بهتره تمومش کنی!...enfp:اخی!...حتا یه دقیقه هم نمیتونی تحمل کنی خانومِ قوی؟!..."قدرتتو مهار کن"...estj گردنبند را از گردنش در آورد و در دست گرفت و به سوی enfp قدم برداشت...سپس گفت:متاسفم...زود قضاوت کردم...enfp که یک دستش به قلبش بود با دست دیگرش گردنبند را گرفت و گفت:همتون باید تجدید نظر کنید...باید به هم اعتماد داشته باشیم...تا آخرش!... و سپس روی زانو هایش افتاد...همه به سرعت کنار او رفتند.infj: حالت خوبه!؟..
enfp:اگه lntj دروغگو و جاسوس بود.توی مه سراب منو نمیدید... اگر intp انقد باهوش نبود ما الان اینجا نبودیم!... isfp فقط از تنهایی خوشش میاد و متفاوته باید اینو قبول کنید!... و entp، گاهی آدم همدرد نمیخواد...و راضیه به اینکه نزدیکانش یه درد اضافی نشدن!...esfj:حق با توعه...من متاسفم بچه ها...همه گفتند: ماهم متاسفیم...بلاخره لوید سکوتش را شکست و گفت:شما به سختی در آزمون تون با موفقیت قبول شدید...حالا میتونید پیشگویی رو ببینید!...infp: واقعاا؟!...یه راه ساده تر نبود؟...پر پر شدیم ما!... لوید: enfp میتونی ادامه بدی ؟...اگه بخوای میتونید چند ساعتی استراحت کنید....enfp با کمی تلاش از جایش بلند شد و با خنده گفت: عمرااا...نمیتونم یه لحظه هم صبر کنم... infp:ارههه!...داشتم از فضولی میمیردم!...لانا به سوی برادر و همسر برادرش رفت و دست شان را گرفت...و آن سه نفر از تمام قدرتشان استفاده کردند و چند لحظه بعد اتاق تاریک شد و در اطرافشان صحنه هایی پدید آمد...........{نهصد و چهل سال پیش}...رزالین آن موقع هنوز بچه بود..او و خواهر ش الیزابت همیشه باهم بودند...الیزابت،قهرمانان قصه ی ما هنوز اورا نمیشناختند اما چهره اش خیلی آشنا بود...تصویر از بین رفت...{نهصد و بیست سال پیش}...کمی گذشته بود و الیزابت و رزالین دیگر خانم باکمالاتی شده بودند...لوید هم آنجا بود...بنظر آن ها خیلی باهم صمیمی بودند و در بالکن قصری بزرگ در حال گفت وگو وصرف چای بودند....لویدی که در تصویر نمایان بود گفت:اما بنظرم ایده ی پدرتون تنها راه ممکن برای نجات همه از اون وسوسه ی بزرگه...رزالین:اما لوید..الیزابت با خنده ای مصنوعی حرف رزالین را قطع کرد و گفت: اما نداره!...حق با لویده...تصویر چرخید و چرخید و چرخید...هشتصد نود سال پیش}...الیزابت با چشمانی گریان و تقلایی بی پایان جلوی پدرش چارلز،رئیس شورای جادو زانو زده بود...الیزابت:پدر،قسم میخورم..قراره همه ی کسایی ک به جادو مربوط میشن از بین برن!...سه سال دیگه!...خواهش میکنم همین الان باید فرار کنیم..چارلز با کمی اندوه گفت:الیزابت میدونم برات سخته که میبینی خواهرت قراره با کسی که دوستش داشتی ازدواج کنه...اما نمیتونم بپذیرم که توی روز عروسی ش تو یک دفعه پیشگو شدی!...در حالی که هرگز هیچ نشانه از از پیشگو بودنت بروز ندادی!....الیزابت به لوید و رزالین که کمی آنطرف تر ایستاده بودند نگاه کرد و گفت:اینطور فکر میکنید؟...مادر الیزابت، بانو سوزان، زنی زیبا و با وقار بود گفت:متاسفم اما ما فکر میکنیم چون مثل خواهرت تمام قدرت خانوادگی مون رو به ارث نبردی به اون حسودی میکنی و همه ی اینا رو از خودت در آوردی...الیزابت اشک هایش را پاک کرد و گفت:من. فکر میکردم شما خانواده ی منید!...من از اینجا میرم!...شماهم منتظر بمونید تا بیان و سلاخی تون کنن!... { همان روز، چند ساعت بعد از رفتن الیزابت} چارلز: متاسفم ولی راهی نداریم..سوزان بغضش را قورت داد و گفت: این یه دروغ و خیانت بزرگه!...پادشاه ریچارد، پدر لوید گفت:اما راهی نداریم، این جواب و مجازات فرد خیانتکاره...رزالین اشک هایش را پاک کرد وگفت:میشه از ذهن من پاکش نکنید؟...قول میدم هرگز حرفی ازش نزنم...ریچارد:عیبی نداره...چارلز:پادشاه بیاید شروع کنیم...آن دو تمام قدرتشان را به کار گرفتند و الیزابت را از ذهن هرکه اورا میشناخت پاک کردند...........((پیشگویی ادامه دارد))
(چهره ی لوید)...عکس چپ پشت سرش پدر لوید، ریچارد است و عکس سمت راست پدر رزالین ، چارلز
عکس رزالین
چهره ی لانا
چهره ی الیزابت
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
هه تووو اوایلی که تازه می ذاشتی می خوندم شون تا پارت شیش خوندم👀
عالی
عالی