
《...خوشابحالت که به گذشته دل نبسته ای،گاهی میخواهم به آینده نگاهی بیاندازم، ولی تنها چیزی که به ذهنم میرسد، گذشته ست...》
{جزیره ی پردیتا،هفصد و شصت و شش سال پیش}... پانزده سال از بدنیا آمدن هاگتا گذشته بود...امروز، روز تولد پانزده سالگی و روز تعیین قدرت اصلی او بود.تمام مردم سرزمین در حال جشن و پایکوبی بودند. در هر گوشه و کنار شهر مردمانی ایستاده بودند و از خوبی های وارث شان میگفتند.هاگتا،دختری جوان و با وقار،که خودش را بار ها ثابت کرده،حتما گزینه ی خوبی برای بقای حکومتشان بود...لوید و رزالین به همراه لانا، به جمعیت مسرور پیوستند. لوید:خوش اومدید عزیزان. بزارید دخترم هاگتا رو معرفی کنم...جمعیت حاضر در حیاط قصر شروع به تشویق کردند.لوید ادامه داد:امروز روز زیبایی هاست.هوا سرده و یخبندان. اما مهم اینه که درون ما گرما وجود داره...رزالین ادامه داد:دقیقا در مرکز جنگل مراسم رو آغاز میکنیم... توماس: آماده اید قربان؟...لوید لبخندی زد و گفت:تله پورتمون کن!...تمام مردم سرزمین لحظه ای دیگر به درون جنگل انبوه رسیده بودند. همه دستان همدیگر را گرفتند و دور هاگتا حلقه زدند.وردی عجیب را زیر لب خواندند و دقیقه ای بعد، نوری سبز اطراف هاگتا را فرا گرفت.لباسی زیبا که ترکیب رنگش مشکی و سبز بود به جای لباس ساده ی قبلش ظاهر شد او قدرتش را گرفته بود.مانند پدرش او هم قرار بود جادوگر بزرگی شود.
{جنگل انبوه،زمان حال}...هاگتا صدایش را صاف کرد و گفت:استراحت میکنیم...isfj رو به estp کرد و گفت:بنظرت برم یکم از معجون و بدم به intj؟..خوب بنظر نمیاد!.. estp:فکر خوبیه.فقط اوضاع یکم بهم ریخته نیست؟...enfp انگار جن زده شدن وای...infp ارام پاسخ داد:یکم فشار روشه فقط!...isfj معجون شفا بخش را از توی کیفش در اورد و ناگهان،از دستش سُر خورد و شیشه اش شکست...همه ترسیدند.اول از صدایش، و دوم برای انکه دیگر معجونی وجود نداشت!...esfp:تو،تو چیکار کردییی !؟...isfj:ای وایی!بدبخت مون کردمممم!...estj: به فا-...بدبخت شدیییم!...enfp با صدای estj چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد...و بعد از فهمیدن ماجرا گفت:شما...اخه...! Intj!...خدا لعنتتون کنه...intj گویی که بیهوش شده باشد،تکان نمیخورد...infj: نگران نباشید الان سرشو میبندیم بعد از اتمام کارمون وقتی برگشتیم به دهکده میبریمش پیش دکتر...esfj:بانو هاگتا شما نمیتونید کاری کنید؟... هاگتا :البته که میتونم!...ولی اجازه شو ندارم شرمنده...enfj:میشه بیشتر توضیح بدید؟...هاگتا:تقدیر من نیست...entj:منظورتون چیه؟!...تقدیر؟...هاگتا:خودتون متوجه میشید...infj و enfp به سوی intj رفتند و با پارچه ای سر ش را محکم بستند تا بیش از این خونریزی نکند.
{کمی آنطرف تر،مکالمه ای عجیب}...intp و entp کنار هم نشسته بودند.بعد از چند دقیقه سکوت entp گفت:عام.شرمنده.بابت بی احترامیم...intp بلاخره سکوت خود را شکست و با تعجب گفت:چت شد تو!...چرا یهو عصبی شدی!...نگرانت شدم...entp:یکم کنترل خودمو از دست دادم...intp: یکم؟!...تو یه فرد دیگه شده بودی!...همه ترسیده بودن ازت entp: بگو بخدا!...ببین enfp واقعا برای من مهمه.از اول سفر متوجه ش نشدی؟!...حتا فکر میکردید دوستش دارم!... intp:چرا متوجه ش شده بودم... entp:من یه خواهر داشتم...پنج سال پیش بخاطر سرطان فوت شد. enfp دقیقا شبیه خواهرمه،چهره ش،جوری که میخنده،حتا بعضی از اخلاقیاتش...وقتی گریه هاشو دیدم،اشکای خواهرم وقتی فهمید قرار نیست زنده بمونه اومد جلوی چشمم. من کاری نتونستم بکنم...یه لحظه همش اومد جلوی چشمام...فهمیدم اتفاقی بوده. که حال intj حتا خیلی بد تر از ماست.اما نتونستم خودمو کنترل کنم.فقط میخواستم از یه چیز یا یه کس انتقام همه چیزو بگیرم...intp:اوه!...کاش، زود تر میگفتی چه باری رو تحمل میکنی...entp: اشتباه شما همینجاست. "هیچ کس نباید بفهمه حال من بده"...یکم عذاب وجدان دارم حقیقتا،هیچ کسو تو عمرم اونطوری نزده بودم!...از چهره ی intj معلوم بود که بخاطر اشتباهش ارزوی مرگ میکنه!...من اهمیت ندادم.....
هاگتا:پاشید... وقت نداریم هوا داره تاریک میشه!...همه بلند شدند و اماده ی ادامه ی سفرشدند.intj به سختی از جایش بلند شد و دستش را روی دلش گذاشت..isfj ارام گفت:فک کنم یکی از دنده هاش شکسته... enfj به سوی intj رفت و گفت:کمک میخوای؟...intj سرش را به نشانه ی نفی تکان داد....فضا سنگین بود و همه به دنبال ملانی راه افتاده بودند...istj رو به esfp گفت:از این جو خوشم نمیاد... esfp:وایی ببین فضا چطوریه که توعم ازش نارازی ایییی!....istj:بابا منم دل دارم خب!...infp در کنار enfp بود. Infp:میگم.چیزه.نمیخوای با intj حرف بزنی؟...اینطوری پیش بره همه چیز خراب میشه... enfp:برم چی بگم بهش؟!...هنوزم دلم صاف نشده باهاش...ناگهانestp وسط بحث پرید و گفت:خب برو باهاش حرف بزن شاید صاف شد!... estj:اگه نشد چی؟...اوضاع خراب اندر خراب میشه!...isfp:نگران نباش دختر ما باهاتیم!...enfp:ینی همه باهم بریم حرف بزنیم؟...infp میخندند و میگوید:منظورش اینه مثل یه کوه پشتتیم !...ببین ما با intj بودیم...اون دروغ نگفت بهت همش عین حقیقت بود!...enfp:ینی برم؟...صدایی از پشت سر enfp گفت: اره enfp...برو.enfp به سوی صدا برگشت و گفت:entp ؟! تو نبودی که intj رو به این وضع انداختی؟..entp:من واقعا متاسفم ولی حق با بقیه س...intj م مثل برادر منه...همه متعجب entp را تماشا میکردند isfp:برادر؟؟.. entp:برادرخونده...سپس لحظه ی کوتاهی همه غرق خنده شدند و enfp به سوی intj رفت...
کمی گذشت و enfp کم کم سرعت قدم هایش را کند کرد.تا بلاخره کنار intj رسید...افق را مینگریست و دعا میکرد intj اولین جمله را بگوید...اما چه باید میکرد؟..بیش از حد بی صبر و کنجکاو بود...enfp:اهم..حالت خوبه؟...intj سر تکان داد...enfp:میگم.ممکنه یکم تند رفته باشم.بد حرف زدم باهات و... intj بعد از چندین ساعت بلاخره حرف زد:enfp!...دست از خوب بودن بردار...من سزاوار بد تر از اون بودم.entp مثل پرنسسا مشت میزنه...enfp لحظه ای خندید و سپس گفت:مث پرنسسا هم دنده و سرتو شکسته...intj با لبخندی شیطنت امیز میگوید:اووو ثابت کن!...enfp:نمیخوام 😔تو، واقعا نفهمیدی؟...intj:قسم میخورم. بازم صداهای توی سرت بود درسته؟... enfp:از کجا فهمیدیی...اره خودشون بودن...سپس چهره اش رنگ نگرانی به خود گرفت و ادامه داد:نگرانم.اگه به موقع برنگردیم.ممکنه حالت بدتر بشه.ای entp خدا بگم چیکارت کنه...intj:نگران نباش تو مبازره هایی بودم و دخل مو اوردن که entp پیش اونا خدایی پرنسسه!...entp از آنطرف میگوید:اهممم طاقتمو از دست دادم پرنسس خودتی و اون..intj:اون چی؟..بگو دیگه!...entp:اون...intj:خب غلط میکنی وقتی کس دیگه ای مد نظرت نیست زر میزنی!.. entp:اوهوی تو دوباره دلت کتک میخواد مث که؟!...intj لحظه ای یه افق خیره شد و پاسخ داد:عی خدا لعنتت کنه کاش اون لحظه جلوتو میگرفتم که تا ابد نکوبی ش تو سرم!... esfp:اهای intj میدونستی entp بهت گفت برادر و از اینکه اون کارو باهات کرد متاسفه؟؟...entp:عی سگ..تو روحت!..زر میزنن intj:میدونم خودم بابا..عاشقمه اصن!...entp:من گفتم برادرخونده...دو برادر خونده که قصد جان هم را کرده اند🤡!...istj:سعی نکن درستش کنی!.. هاگتا متعجب آن دو را نگاه میکرد...مطمئنا آن لحظه به این فکر میکرد که مگر ان دو همین چند ساعت پیش قصد جان هم را نکرده بودند؟هنوز مانده بود تا انها را بشناسد...
مقصد،تالار پیشگویی}...بعد از نیم ساعت پیاده روی بلاخره به تالار پیشگویی رسیدند...نمای خارجی تالار پیشگویی،مانند قصری بزرگ بود که به رنگ آبی اقیانوسی میدرخشید...گویی تمامش با الماس ساخته شده باشد.برجک های کوتاه بلندی داشت که بزرگ ترینش در مرکز قصر قرار داشت و بقیه حدس زدند تالار ممکن است انجا باشد.هاگتا:یه موضوعی هست.که میخوام قبل از ورود تون به قعله بگم.ممکنه خیلی متوجه ش نشید.اما سوال نکنید.منتظر پاسخ باشید.سال ها قبل،زن باهوشی به نام لانا این تالار و ساخت.اون تنها پیشگوی جزیره مون بود.لانا،قراره با تک تکتون صحبت کنه.istp:یعنی زنده ست؟...istj:کجای سوال نپرسید برات نامفهوم بود خوشگله پسر!؟...istp:نمیدونم میتونی از esfp که دستشو برده بالا سوال بپرسه بپرسی!...esfp سریع دستش را پایین میاورد و میگوید:یافتم!..جهت باد از شمال شرقه...enfp هم نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد و ضربه ای به پشت کمر esfp میزند و میگوید:دهنت خیلی خوب جمعش کردی!...entj که دیگر در جهت یابی استاد شده بود گفت:فقط یه سوتی کوچیک دادی اونم این بود که شمال شرق اونطرف نیست اونجا جنوبه...esfp:حالا مگه مهمه جهت باد همین طرفه دیگه!...istj تک خنده ای میکند و میگوید:لازم نیست انقد تلاش کنی!...یه سوال پرسیدن که این کارارو نداره!....esfp پیروزمندانه به بقیه نگاهی بالا به پایین می اندازد و میگوید: هاها ضایع شدید؟😌...آنیسا:اهم.میگم دوستان پایه اید بریم تو؟...intp:اره!...ارههه!..ارهههه!...هاگتا:دنبالم بیاید...بعد از. چند قدم به در ورودی رسیدند که خیلی بزرگ بود...هاگتا سه ضربه به در زد و با زبانی دیگر شعری کوتاه خواند...سپس در قصر باز شد و همه وارد آن شدند.درون قصر از بیرونش چشم گیر تر بود.تمامش تاریک بود و همه چیز به یک رنگ بود؛کهکشانی.گویی در کیهان قدم میگزارند.انتهایش معلوم نبود...بعد از پیاده روی در مکانی نامعلوم،هاگتا از حرکت ایستاد و چوب جادویی اش را تکان داد و لحظه ای بعد تاریکی تالار از بین رفته بود و همه جا به رنگ آبی اقیانوسی میدرخشید. همه محو زیبایی های قصر شده بودند که ناگهان زیر پای هرکدامشان خالی شد و هرکس به تونلی که زیر پایش بود به اتاقی فرا خوانده شد...
بعد از چند ثانیه همه از سقف تالار اصلی یه پایین پرتاب شدند.به راستی که مسیر سختی بود...enfp با دیدن تالار پیشگویی در فکر فرو رفت.آنجا دقیقا شبیه تالاری بود که مونیکا،ناخوداگاهش اورا به انجا اورده بود و به او گفته بود این مکان منبع قدرت اوست و میتواند در این قصر اینده را ببیند...هاگتا:بیاید وسط تالار.میبینید یه دایره ی بزرگ کشیده شده؟...همه روی اون بایستید و دست همو بگیرید..آنیسا:ما چیکار کنیم؟....هاگتا:تو و رامونا هم همینطور..رامونا:حتما!...همه سریع سرجایشان مستقر شدند و به محض اینکه دست هم را گرفتند...دایره به رنگ بنفش درخشید و همه چند سانتی متری از روی زمین بلند شدند.سپس رنگ چشمانشان هم به رنگ دایره ی درخشان شد و دیگر هیچی ندیدند و چند لحظه بعد زمانی که دیگر یک متر از زمین فاصله گرفته بودند نور دایره از بین رفت و همه روی زمین افتادند...infp:چیشد؟...isfp:هاگتا و ملانی و سیلویا کجا رفتن؟!..istp:ینی قال مون گذاشتن؟!...infj:فکر نکنم اینطور بوده باشه.اونجا رو نگاه کنید...اون همه نقاشی رو روی دیوار میبینید؟ وقتی اومدیم اونجا نبودن...istj: درسته، و اون گل و گیاها!...intj:فقط یه راه میتونه وجود داشته باشه!..estp:امکان نداره!... entp:ما اومدیم هشتصد سال پیش،به گذشته!....
ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
@Chandler
ناح
______
Isfp تایپ موردعلاقمه خیلی مظلومه س.ینگلش نکن دیگههه:)
بهش فک میکنم👀
مظلوم ترین کارکتر از نظر همه:enfp infp intj isfp entp
از نظر من:خواهر entp:)
هعیی
@Chandler
isfp سینگله ولی
______
مظلوممممم
آقا آقا با intj کنننن
ناح
اسمش لویده یاد لوید تو اسپای فمیلی می افتم
چند روز موندههه:)؟
تو بررسیه
هورااااااا
سلام عزیزم..راستش دیدم که این کاور رو چند بار پست کردی بعد متوجه شدم که داستانه...😂
آره...خواستم بپرسم که خودت نوشتی..؟
اگه که آره پس از اول شروع کنم به خوندن...
بعله خودم نوشتم😔👀
عزیزم...حتما می خونم..🤍
ممنونم👀🥲
🤍
میگم ، میشه من رو به لیست دوستان اضافه کنی؟ 😶😊تو رو خدا
آره، فقط یه چیزی..لیست دوستام پره ایده ای داری؟😔
دارم دیوونه میشم پارت بعدی که میاد سرورممم،^^
عام...دروغ نگم بهت...نمیدونم...ولی زود...یه چند روز دیگه
خیلیم خوب❤️
ببین اگه سرت شلوغه
یا مدرسه و امتحان داری اولویت اونایی بعد این🤗
باشه ؟
باشه
❤️
زنده ای؟
هفتهی طاقت فرسایی داشتم...وقت نکردم بیام تستچی اصن
اوکی
بعدی کی میاد ؟
فردا کاملش میکنم...اگه ناظر درستکار به پستمون بخوره ایشالا تا پس فردا