شروع دوباره پارت ۲۶

پرستار:P26 چشم بفرمائید آقا لطفا برید بیرون! گابریل:من تو ول نمیکنم خانوم دوپن چنگ هر جای دنیا بری پیدات میکنم لوکا:زودتر ببرش بیرون. (لوکا) کاملا رنگ مرینت پریده بود خیلی ترسیده بود براش یه لیوان آب ریختم  و رفتم پیشش لیوان و دادم دستش وقتی صداش زدم لیوان از دستش افتاد و شکست

ویلچرو آوردم جلو کمکش کردم بشینه.نه حرفی میزد نه کاری میکرد فقط دستش رو قفسه سینش بود و نفس نفس میزد نمیدونم قبل از اومدنم تو اتاق چه اتفاقی اقتاده که ایقدر ترسیده: لوکا:مرینت آروم باش و نفس عمیق بکش مگه نمیخواییم بریم خونه سابین دلتنگته

(لوکا) تا اسم سابین و آوردم بهم نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن انقدر گریه کرد که از حال رفت سریع پرستارو صدا زدم حال بد شده بود و یه سِروم بهش زدن و گفتن باید تا فردا تو بیمارستان بمونه. باید دوباره به سابین دروغ میگفتم به آلیا زنگ زدم تا بهش خبر بدم: لوکا:الو آلیا..! آلیا:سلام لوکا چرا نمیاید؟ لوکا:آلیا فورا بیا بیمارستان مرینت حالش بد شده

آلیا:چرا؟چیشده؟ لوکا:فقط بیا! آلیا:باشه الان میام (آلیا) وقتی رسیدم رفتم پیش خانومی که پشت میز  بخش نشسته بود و ازش شماره اتاق مرینت و پرسیدم: آلیا:سلام اتاق مرینت دوپن چنگ پرستار:چه نصبتی باهاشون دارید؟ آلیا:دوستشم! لوکا:آلیا! پرستار:بفرمائید خانوم سزار لوکا:کجا بودی خیلی دیر کردی؟ آلیا:آره باید چند نفرو میپیچوندم تا بتونم بیام راستی مرینت کجاس چش شده؟ لوکا:...........راستش رفتم براش ویلچر بگیرم چون گفته بودن پاهاش جون نداره که بخواد راه بره وقتی رفتم تو اتاقش دیدم خودشو چسبونده به دیوار چون گابریل نزدیکش نشه آلیا:گابریل!؟اون اینجا چی میخواست؟ لوکا:نمیدونم.ولی وقتی رفت مرینت حالش بد شد و گفتن باید تا فردا بمونه! آلیا:چی؟ولی من......