
سلامممم🎀
صدایی از پشت پنجره آمد؛ دید جغدی زیبا و سفید پشت پنجره با دو نامه برا نوکش نشسته. نامه ها را گرفت و شروع کرد به خواندن نامهی اول: اریکای عزیزم، تولد یازده سالگیت مبارک؛ من این نامه رو از خیلی وقت پیش آماده کرده بودم تا سر تولد یازده سالگی ات پرفسور مکگوناگال بهت بدن. ببخشید که توی تولدت نیستم و برای همیشه ترکت کردم از طرف مادر و پدرت، لونا و جک آنته. نامه آرام آرام خیس میشد زیرا اریکا دارشت اشک میریخت؛ آرام نامه را روی میز گذاشت و نامه دوم را برداشت، نامهی دوم با مومی قرمز رنگ بسته شده بود. اریکا نامه را باز کرد. وقتی نامه را خواند تعجب کرده بود. زیرا او نمیدانست که مدرسهی سحر و جادوی هاگوارتز چیست. کیک و قهوه اش را تمام کرد؛ زود کیفش را برداشت که چیزی را زیر کیفش دید، مثل کیسه ای پر از سکه بود. در کیسه را باز کرد و دید پر از سکه هایی که روی آن ها نوشته شده گالیون است.
کیسه را درون جیبش گذاشت و موهایش را بست و لباسی پوشید و رفت. داشت به تندی میدوید که با مردی بزرگ برخورد کرد. مرد گفت: سلام اریکا! من هگریدم؛ میخوام بهت کمک کنم که به هاگوارتز بری. اریکا نگاهی انداخت که ناگهان متوجه پسری با عینک گرد شد. اریکا با کنجکاوی پرسید: ام سلام، من اریکا لونا آنته هستم، و شما؟پسر با دست پاچگی گفت: هری، هری پاتر. اریکا گفت: خب، خوشبختم. هگرید گفت: خب دیگه بسه، باید بریم کوچهی دیاگون. اریکا تند تند دنبال آن دو رفت. به جایی آجری رسیدند، هگرید با چتر صورتی اش بر روی آجر ها زد و یک دفعه آجر ها کنار رفتند و کوچهای شلوغ به نام دیاگون پدیدار شد. اریکا که خیلی ذوق زده بود از هگرید پرسید: الان کجا باید بریم؟ هگرید گفت: باید بریم چوباتون رو بگیریم. اریکا و هری داخل مغازه رفتند تا هگرید جایی برود. داخل مغازه پر از قفسه بود. ناگهان مردی با موی سفید آمد و گفت: سلام عزیزانم، آیا اومدید چوب بگیرید؟
اریکا گفت: بله. اول هری چوبش را خرید و بعد اریکا، بعد از خرید چوب آنها به بیرون مغازه رفتند. هگرید با جغدی سفید داخل قفس و گربه ای نارنجی و پشمالو دم در بود. هگرید گفت: بیا هری این جغد برای تو و این گربه هم برای تو اریکا. اریکا که به شدت ذوق زده شده بود گفت: وای ممنونم هگرید. بعد از کوچهیدیاگون آنها به استگاه قطار رفتند. هگرید بلیط های آن دو را بهشان داد. اریکا که تعجب کرده بود گفت: هگرید نکنه شوخیت گرفته؟ سکوی ۹ و سه چهارم؟! هری و اریکا به دم استگاه ۹ رفتند که خانواده ای پر جمعیت را دیدند.
اریکا گفت: ببخشید سکوی ۹ و سه چهارم کجاست؟ زنی مهربان با موهای نارنجی به اریکا گفت: باید به سمت دیوار بدوید تا برید توی سکوی ۹ و سه چهارم. بعد از بچه های آن خانم مهربان هری رفت و بعد اریکا به سرعت وارد سکوی ۹ و سه چهارم شد. اریکا داخل قطار رفت تا یک کوپهی خالی پیدا کرد. در آن کوپه پسری با موهای یخی نشسته بود. اریکا آرام گفت: میتونم داخل این کوپه بشینم؟ پسر با نگاهی مهربان گفت: آره! حتما. اریکا گفت: من اریکا لونا آنته هستم، و شما؟ پسر گفت: دراکو مالفوی هستم. راستی، تو اصیل زاده ای؟ اریکا یاد حرف های و توضیحات هگرید دربارهی رده بندی خونی افتاد و گفت آره، البته من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی یه نفر بهم توضیح داد و فهمیدم که من اصیل زاده بودم. دراکو گفت: خب، متاسفم. بعد از چند ساعت قطار به هاگوارتز رسید. آنها سوار کشتی هایی شدند و به داخل هاگوارتز رسیدند. زنی پیر و مهربان دربارهی گروه ها به آنها توضیح داد. آنها به سرسرا رفتند تا با کلاهی سخنگو گروهبندی بشوند. هرماینی گرنجر: کلاه گفت گیریفیندور. رونالد ویزلی: کلاه گفت گیریفیندور. هری پاتر: کلاه با شک و تردید گفت گیریفیندور. دراکو مالفوی: کلاه بدون هیچ شک و تریدیدی گفت اسلیترین. اریکا آنته: کلاه گفت خب سخته، هم جاه طلب، هم شجاع، هم باهوش ولی از همه بیشتر مهربون، بزار ببینم، هافلپاف. اریکا لبخندی زد. همهی بچه های هافلپاف دست زدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منتظر ادامممم
حتماااا
عالییییییییی
مرسیییی
اولین کامنت؟
بلههههه