قسمت هفتم فصل دوم...
هنگامی که خواست از شنیدن پاسخ از طرف او ناامید شود و قصد ایستادن کند دختربچه لب به سخن زد. _ از اون خانوم و پسر خجالت میکشم. جک ابتدا خنده ای کرد و بعد گفت: _نیازی نیست خجالت بکشی اون همسر منه اسمش الناست، اون خیلی زن خوب و مهربونیه. _اما پسره دوست نداره بیام. کمی گونه او را نو.ا.ز.ش کرد و گفت: _اینجور نیست، فقط ایوان چون اولین باره تورو میبینه اینجوریه اما اگر باهم دوست بشید میفهمی چه پسر خوبیه.
سپس دستش را گرفت و ایستاد. _بیا بریم بشین و یکم صبحانه بخور. موذبانه همراه او رفت و در کنار او پشت میز نشست. اما پسربچه هنوز از او خوشش نمی آمد و با حسادت به او نگاه می کرد. دختربچه با دیدن وعده صبحانه آنان متعجب شد. چیزهایی سر میز بود که تاحالا در عمرش ندیده بود و حتی مزه آنان را نچشیده بود. از شکلات صبحانه گرفته بود تا عسل و آبمیوه و شیر و غلات صبحانه.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بود✨
مرسی