
نیمه شب بود. ماه هنوز هم قبول نکرده بود. البته خورشید هم ناراحت بود اما چه میشد کرد. نمیتوانستند باهم بر روز و شب حکومت کنند. خورشید با تمام ناراحتی هایش داشت ماه را راضی میکرد. چون میدانست راهی جز این ندارد. با کلس حرف زدن و صحبت بلاخره ماه راضی شد. اما با کلی غم و اندوه...
ماه و خورشید برای اخرین بار در چشم های یکدیگر نگاه کردند، اری دلتنگ هم میشدند، اما چه میشد کرد. با غم و اندوه از هم خداحافظی کردند تا روزی که دوباره هم را از نزدیک ملاقات کنند میدانستند ان روز میاید اما کی؟ ماه رفت و خورشید اماده ی شروع روز شد. انقدر دلتنگ ماه بود که کل روزش را با ناراحتی سپری کرد و منظر بود تا شب شود و ماه را از دور ببیند. بعد از چندید ساعت شب شد، خورشید به ارامی و زیبایی غروب کرد و ماه بیرون امد. اری اون هم همین حال را داشت. خورشید نورش را به ماه میتابید و او را تماشا میکرد.
ستاره ها دورش حلقه زده بودند و او با ناراحتی زمین را روشن میکرد. نپتون از مدارش خارج شد و به سمت ماه امد و حالش را پرسید، ماه هم با توجه به انتظار نپتون حالش را گفت و دوباره به سمت زمین برگشت. نپتون هم میدانست ان دو چقدر دلتنگ هستند، اما کاری از دستش بر نمی امد. باز یر جایش برگشت. تا صبح روز بعد کسی با ماه حرف نزد، چون میدانستند با هر صحبت میتواند سفره ی دلش را باز کند و ناراحت گوشه ای بنشیند.
حالا از ان روز سال ها میگذرد و امروز روز ملاقات ماه و خورشید بود، هر دو منتظر بودند و در نیمه شب قرار بود هم رو مالاقات کنند، ساعت هنوز حتی به 2 ظهر هم نرسیده بود. ماه کلافه از کند بودن گذر زمان در گوشه ی اسمان جای خشک کرده بود و فقط زمین را نگاه میکرد. ساعت ها میرفتند و ماه به نیمه شب نزدیک میشد. هر دو با خوشحالی فراوان اماده بودند، زمانش رسیده بود، با قدرت باد و چرخش به یکدیگر رسیدند و قول دادند دیگر از هم دور نشوند.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوقالعاده😍😍😍
مرسی عزیزم✨