
من هر چی نوشتم بی حمایت بوده ولی اینم یه رمان تقدیم به شما....
~ پارت اول •" تصادف"• : 《 بگیرینش نذارین در بره ....》با قدم های بلند به سمت سرزمین آتش میرفت هدفی جز -فرار- نداشت از مرز رد شد ولی دیگر توانی نداشت از زبان فرد: به نفس نفس زدن افتاده بودم زیردست های فِرِد هم بیخیال نمیشدن یک دفعه پام به یه سنگ گیر کرد و با چمن ها یک شدم 《 خب قرمزی دیگه تموم؟》سعی کردم بلند شم که دستام مانع شدن دستکشام پاره شده بود واقعا کارم تموم بود؟ به سختی بلند شدم《 چقد پول گرفتین دنبالم بیاین؟》یکی از مرد ها چونه ام رو گرفت 《 اونقدری که احساس میکنم برای ارباب زیادی با ارزشی ! 》 هه! فکر میکنن من برای فرد با ارزشم؟
با مشت زدم تو صورتش که جا خورد ولی مطمئنم فکش رو شکوندم دونه دونه اونها رو مشت و لگد ر کردم ولی خسته بودم هر لحظه ممکن بود بیهوش بشم با دست و پای زخمی به سمت غرب سرزمین قدم زدم جای قشنگیه سرزمین آب بهش نمیرسه میون سبزه ها یه عمارت بزرگ قرار داشت انگار متروکه بود نزدیک شدم و با مشت به در کوبیدم 《 کسی خونه هست ؟ میشه امشب داخل باشم؟ آهاااااااااایی کسی هست؟ 》 بیحال دم در روی زمین افتادم حتما فرد پیدام میکنه و من....من..من هیچ دفاعی ندارم وقتی فرار کردم ساعت ۱۲ ظهر بود الان ۱ هست؟ اگه شب جایی پیدا نکنم مجبورم همین جا بمونم با همه این فکرا چشمام سنگین شد و خوابم برد ....... ساعت ۲ بعد از ظهر : با حس صدای چند نفر بیدار شدم 《 من زود تر میرم 》 اینجا در داره سااااااااام 》 《کنه ی عوضی وایسا ماهم بیایم...》صدای خنده و داد فریاد به بالا سرم نگاه کردم که یه پسر با لباس اشرافی از دیوار پرید هنوز اولاش بود که منو دید تعادلش رو از دست داد و با کله اومد پایین 《 آیییییییییییی مامان 》 یک دختر و یک پسر با لباس ارتشی از عمارت اومدن بیرون 《 احمق گفتم که عمارت در داره ولی تو .....( نگاهش به من افتاد ) تو؟ تو کی هستی؟》
《م..م.من؟》پسر بلند شد و بهم نگاه کرد 《 اون ....اون مقصر افتادن منه !》پسر همراهش خندید 《 میخوای تنبیهش کنی ؟ تو خودت کوری چیکارش داری ؟》 دختر شمشیرش رو لمس و بهم نگاه کرد 《اهل کجایی؟》با دهنی خشک لب زدم 《سرزمین آب》《تووووووووووووووو یه متجاوزییییییییی》و شمشیرش رو روی سرم بلند کرد اون نماد.. نماد پادشاهی سرزمین آتش بود! دختر داد زد 《علی حضرت لطفا !》پسر با عصبانیت شمشیرش رو غلاف کرد《اسمت چیه مو قرمزی؟》《س..سا.ساینا 》《 اسم قشنگیه من سام هستم پرنس سرزمین آتش و برادرزاده پادشاه و اینها دوستام هستن سوفیا فرمانروای ارتش و مارک معاون اون خب خانم ساینا ؟ چرا اینجایی؟》《فرض کن کوچ کردم》سوفیا لبخند زد 《با دست و پای زخمی؟》مارک بلندم کرد 《بیا اینجا عمارت ماست میتونی یکم استراحت کنی》و منو با سوفیا به داخل برد پرنس فریادی از عصبانیت زد و اومد داخل بر خلاف بیرون خیلی زیبا بود
سوفیا دوید توی آشپز خانه 《غذا با من!!!!!》مارک هم پشت سرش دوید 《 من هم میام کمک سوفی 》پرنس در حالت کلافگی گفت 《 خب بانو میای با هم توی جنگل قدم بزنیم ؟》با خوشحالی قبول کردم و با هم بیرون رفتیم 《ساینا؟》《 اوهوم ؟》《چرا از زادگاهت کوچ کردی؟》《من فرار کردم》پرنس ایستاد《چرااااا؟》《راستش من از رئیس ب.ا.ر فرار کردم》《کجاااااا؟ تو اونجا چیکار میکردی؟》《چون من کسی رو ندارم اونجا کار میکردم ولی وقتی خواستم بیام بیرون نذاشت اون میخواست زندانیش باشم و منم در رفتم و الان جایی ندارم 》《تو پدر و مادر نداری؟》بغض کردم 《من کامل نبودم و اونا رهام کردن 》 قطره اشکی از گونم به پایین سر خورد نمیخواستم جلوی یه مرد غریبه گریه کنم ولی هق هقم گرفت و گریه کردم پرنس تا گریمو دید شونه هامو اسیر دست هاش کرد 《چرا گریه می کنی؟ ببخشید نباید میپرسیدم ...ببین من نمیذارم دست او یارو بهت برسه کمکت میکنم گریه نکن باشه ؟》《علی حضرت...》انگشتش رو روی لب هام گذاشت 《هیشششششش سام صدام کن باشه؟》《اوهوم باشه سسا.س...سام》صدای چشمه و پرنده ها با هم مخلوط شده بود و ترکیبی عجیب داشت پروانه ها دور من و -سام- میچرخیدند و گویی می رقصیدند و این زیبا ترین تصادف عمرم بود ولی تازه شروع شده......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
Happy birthday to you🎂🎀
Thank you♡♡
عالی بود
خیلی قشنگ بود🌹❤️
مرسی